۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

دلم میخواست

دلم میخواست دنیا جور دیگر بود

رنگ دیگر طعم بهتر داشت

طعم البالو و یا گیلاس

بوی شیرین داشت

بوی صدها اطلسی با یاس

چه میشد گر زمین اینروزها با ما کمی با حوصله تر بود؟

چه میشد گر ز سقف اسمان کمتر بلا میریخت؟

دلم میخواست در این روزها جارو کنم دلهای ناپاک و فرو شویم من این نامردمی هارا

تسلا باشم ومرهم

من این دلهای شیدا را

دلم میخواست آش مهر و شادی

عشق و صفا و بردباری

بار بگذارم

وز انگه بعد پختن

کاسه ای بهر همه همسایگان دور و نزدیکم برم وانگه

زن همسایه خواهد گفت این اآش از کدامین خانه است ایا/؟

و مرد او که خواهد گفت

در شبهای ظلمت سوز اون وقتا

صدای کوته اله و اکبر را توبشنیدی ازین خانه

دلم میخواست دق الباب میکردند

و می گفتند

شرارت رخت بر بسته برون ایید

سر از روزن فراز ارید

اینک جویبار شادمانی در خیابانها براه افتاده دیگر بار

اینک فصل در جا ماندن ما نیست

برون ایید و رقص دایم ذرات را در اآسمان بینید

همه درهای محبس وا شده و ان پرستوهای عاشق اینک اآزادند

نه پنداری درفشی داغ و نیرنگ و فریبی بوده است در کار

معاذاله

دلم می خواست منهم با قلم مویی

نگاه مردمان سخت دل را رنگ آبی میزدم یک دم

و می گفتم

همین دم را غنیمت دان

که از فردای خود اگه تواند بود؟

همین دم را غنیمت دان

هیچ نظری موجود نیست: