۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

یک شب از شبهای خوب خدا اوایل ماه رمضان تو میخوابی و صبح مثل بچه ادم بیدار می شوی

یه چیزی تغییر کرده

یکی از چشمهایت کمی تا قسمتی ابریست

تو که تجربه اون یکی چشمتو با همچین مضمونی داری صداشو در نمی یاری چون می دانی گرفتارت خواهد کرد

و تو اگه شروع کنی مثل توپ فوتبال از زمین بیمارستان چشم به مطب دکتر اعصاب و از ازمایشگاه به زمین ام ار ای

پاس داده خواهی شد

چونم براتون بگه که از بد روزگار و از دهن لقی ابنای روزگار غافلی چه بچه هایت بجای اینکه سرشان بکار خودشان باشد

بو میبرند و قسم و ایه که مسیر رفته را دو باره بروی که تا به امروز گرفتار ان بوده ای وتیر و ترکش های ان هنوز هست

القصه مثنوی به این خاطر مدتی تاخیر شد

و شما از دست پرت و پلاهای این وبلاگ راحت بودید

ولی خوشبحالیتون زیاد دووم نداره از ان رو که مگر نه بعضی از ادما وقتی حالشون خوب میشه پر حرف تر میشن

فرض کنید که وبلاگ نویس بی نوا هم از همان قسم ادمهاست و حالا به جبران یه مدت کم کاری یه وبلاگ جدید راه انداخته(در کنار وبلاگ قدیمی)

حالا چرایش گفته می اید

یکی بود یکی نبود(ادامه)

در مسیر دویدن در زمین فوتبال گفته شده

دو باره سر و کله اضطراب و افسردگی و..... داشت پیدا می شد که اینبار هوشیاری و نشانه ها را می شناسی

و حواست هست که به این حالات ناخوش رو ندهی و از پی چاره بر ایی و دست به دامان دکتر که اون کلکی که دفعه قبل

در هجوم این امواج از تو خواسته بود انجام دهی و تو طفره رفته بودی و دارو را انتخاب کرده بودی

حالا یادت دهد

و دکتر خردمند چنین گفت

تو فرض کن اون صدایی که در مواقع رنجوری و کج خلقی به سراغت می اید و موعظه ات می کند و کلافه ات میکند

و دم بساعت سر و کله اش پیدا میشود و شماتت می کند و نق میزند که مثلا فلان کار را کردی فلانی رنجید

و بهمان حرف را نزدی بهمانی رنجید

را بصورت خانمی در نظر مجسم کن که هر روز سر یک ساعت معین با هم قرار ملاقات می گذارید

پس ایشان طبق قرارتان می ایند و سر ساعت هم میروند تا روز دیگر!

قرار شد اسم ان خانم همان موقع گذاشته شود که خانم هاویشام از اعماق ذهن خودشان را رساندند و جا خوش کردند

و اینچنین شد برای حدود دو ماه همنشین بودن با خانم هاویشام و سر کله زدن های ما وبلاگ خانم متولد شد

خدا بداد همگی برسد

باشد که مفید فایده باشد

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

با الهام از شعر زیبای اقای حیدر بیگی به اسم نامه

عزیز من

بخاطر بسپار

تو وارث دامنهای پاک مادران این سرزمینی

وارث امیدهای چند نسل پیاپی

و ارزوهای عقیم یک ملت

به ایندگان بگو

که نسل ما دامن نیالود

پس به کفاره ان عقوبت شد

انچنانکه تاریخ در نگاهش یخ زد

و لاله ها در دشتهایش انچنان روییدند

که جا برای سوسن و نرگس هیچ نماند

به انان بگو

که نسل مادران ما هیچ به پیروزی اهن بر طلا باور نداشت

بلکه امید داشت

مهر بر طلا پیروز شود

و عشق جایگزین همه نداشته هایش بشود

به انان بگو عزیز من

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

دلم میخواست

دلم میخواست دنیا جور دیگر بود

رنگ دیگر طعم بهتر داشت

طعم البالو و یا گیلاس

بوی شیرین داشت

بوی صدها اطلسی با یاس

چه میشد گر زمین اینروزها با ما کمی با حوصله تر بود؟

چه میشد گر ز سقف اسمان کمتر بلا میریخت؟

دلم میخواست در این روزها جارو کنم دلهای ناپاک و فرو شویم من این نامردمی هارا

تسلا باشم ومرهم

من این دلهای شیدا را

دلم میخواست آش مهر و شادی

عشق و صفا و بردباری

بار بگذارم

وز انگه بعد پختن

کاسه ای بهر همه همسایگان دور و نزدیکم برم وانگه

زن همسایه خواهد گفت این اآش از کدامین خانه است ایا/؟

و مرد او که خواهد گفت

در شبهای ظلمت سوز اون وقتا

صدای کوته اله و اکبر را توبشنیدی ازین خانه

دلم میخواست دق الباب میکردند

و می گفتند

شرارت رخت بر بسته برون ایید

سر از روزن فراز ارید

اینک جویبار شادمانی در خیابانها براه افتاده دیگر بار

اینک فصل در جا ماندن ما نیست

برون ایید و رقص دایم ذرات را در اآسمان بینید

همه درهای محبس وا شده و ان پرستوهای عاشق اینک اآزادند

نه پنداری درفشی داغ و نیرنگ و فریبی بوده است در کار

معاذاله

دلم می خواست منهم با قلم مویی

نگاه مردمان سخت دل را رنگ آبی میزدم یک دم

و می گفتم

همین دم را غنیمت دان

که از فردای خود اگه تواند بود؟

همین دم را غنیمت دان

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

مومن به قدرت

سار از درخت پرید

اش سرد شد

مهر از مرامشان رفت

قلبشان سرد شد

عشق را کافر شدند

نفرت مرامشان شد

به قدرت مومن شدند

مهربانی از درخت پرید

آش ثروت در دیگ قدرت

در مطبخ بزرگ حماقت

میجوشد

ولی روز به روز

از طیف های مختلفی که انرا هم میزدند کاسته میشود

معلوم است که باد موافق را از سمتی دیگر یافته اند

مواظب احزاب باد باید بود

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

یه عالمه غم

در سلول عزلت و تنهایی

در پس دیوارهای دروغ

ودر پناه دیوار بلند حاشا

در پس هزاران سال تجربه

تجربیاتی گرانقدر

از هیتلر و موسلینی و چنگیز

خدایا چنگیز نه

که او تیغ رویارو میزد

ابن ملجم و شمر هم نه

که انها طفلان معصومی بودند

در این زمان سبع

این را رهگذر فضولی سر یه چار راه گفت و زود رفت(با اجازه شاملو)

می باید همان اول

خیلی زودتر از اینها

ان توپولوی شاد

نامه اعمالش را سرود خوان

در سیما میگفت

قبل از اینکه

یه عالمه غم تو چشای شادش خونه کنه

(حالا کیه که اینا روباور کنه؟)

این را چند رهگذر دیگه سر یه پیچ تند گفتن و

محکم سر جاشون وایستادن

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

از کتاب تربیت اسلامی(حائری شیرازی)

قلب و عقل انسان که راکب انسانیت اوست

زندانی می شود

مقتول می شود

محدود می شود

اما خائن نمی شود

طالب دنیا نمی شود

مردان حق چگو نه اند؟

ان ها را میتوان کشت

میتوان زندانی کرد

میتوان بند بندشان از هم جدا کرد

اما نمیشود ان ها را خرید

مثل انبیا که کشته شدنی هستند

اما خریده شدنی نه

این فطرت انسان است قلب عقل و نور اوست

چراغ را میتوان خاموش کرد

و برقش را قطع کرد

اما او نمی تواند پخش کننده تاریکی باشد

فقط میتوان رویش را پوشاند که روشنایی اش پخش نشود

در وجود انسان چنین نوری هست

(وبلاگ نویس برای چلچراغ های در بندمان شب و روز دعا می کند)

و ارزو دارد که اگر ذره ای نور خدایی در وجود زندانبان باقیست

بخود اید

قبل از اینکه دست خدا از استین مردم بدر اید

ان روز دور باد

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

رضای مردم

هر چند که رای را تو خود ساخته ای

باران بلا بر سر ما ریخته ای

چون در طلب رضای مردم ایی

جز نفرت خشم تو ز مردم نایی!

دریغا

دریغا قدر این مردم ندانستی

دریغا قدر این شوق و شعور

مردمان
این دیار سرد گشته زاتش نیرنگ و افسون را ندانستی

دریغا زندگی را در سیاهی در فریب خلق

در اوارگی و بز دلی

در حمق و در کوته دلی

تو جستجو کردی

دریغا قدر رای مردمان را تو ندانستی

رویش لاله ها

الله و اکبر را این شب ها چه غمگین میخوانی

از پس پشت پنجره ات

تو که در سی سال پیش انچنان شادمانه و با قدرت بر باlم بانگ میزدی

حالا چه شده؟

نمی توانی در پشت پیری پنهان شوی

باید به جبران ان خطا

صدایت را واضح تر

گام هایت را استوارتر

و قامتت را بر افراشته داری

دجخیم پالان عوض کرده است

ولی تواو را از پس این سالها خوب می شناسی

قداره و رولور و چماق

حربه های کهنه شده ایست

حالا با سیمایشان تحمیق می کنند

و با مهر و تسبیح و سجاده راه می بندند

گلهای نیلوفرمان در مانداب این زمانه

اسفالت خیابان ها را رنگین کرده است

و گل های لاله اینبار نه در جبهه و در جنگ با صدامیان

که بر روی قیر های داغ تهران خواهد رویید

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

روح یک ملت

اینک روح یک ملت است که به درد امده است

اینک زخمی ناسور دهان گشوده است

اینک امواج ناپیدای امید در فضایی تهی سر بر اورده است

اینک بلطف ریا و دروغ پرده های حجب یکی یکی دریده میشوند

و پس از اینهمه چه خواهد ماند؟

پس از اینهمه درد

ایا زایمانی طبیعی خواهد داشت این مادر؟

یا با سزارینی سریع بچه و جفتش و شاید مادرش

دو باره به تاراج خواهند رفت؟

تارهای عنکبوت چنان سخت بر دست و پای این ملت ستمدیده

تنیده شده است که


مجبور است با دست و پا زدنی سخت شگفت

از پیله ان بدر اید

در این روزگار که فواره ظلم بنهایت رسیده است

واجگونی ان حتمی است

حالا به چله ای یا به چله هایی

همچنان که در 30 سال پیش چنان شد

از لای و لجن این مرداب

گلهای نیلوفر ابی

در ابهای این سرزمین خواهند شکفت

و ملتی نجیب نفس تازه خواهند کرد

این گلهای تازه شکفته

خبر را از نسل قبل شنیده است

کمی تحمل باید

و تدبیر

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

قطره ای از اقیانوس انقلاب

دیروز در متینگ انتخاباتی خاتمی بودم

اوه

چه شور و هیجانی

یاد راه پیمایی های قبل از انقلاب افتادم

البته در حد قطره ای از اقیانوس

ان روزها ما مثل همین جوان های دیروزی

با شور و شوقی

و با اخلاصی و با اشتیاقی باشکوه تر

خیابان ها را در می نوردیدیم

دیروز نیز چیزی در هوا بود

در نم نم باران و در نگاه جوانها

که ان روزهارا بیادم اورد

خدا کمکشان کند

و از نسل ما عاقلانه تر عمل کنند

راه درازی در پیش داریم

شاید اینبار قرار است

سبزی درختان پر شکوفه

سبزی علف های باران خورده

سبزی دریاهای ابری و طوفانی

سبزی دلهای تازه روییده از امید یک ملت

و سبزی شالی از جنس حریر

بدادمان برسد

خدا را چه دیدی

شاید اینهمه سبزی توانست

بر اسکناس های پشت سبز فایق اید

ولو از جنس سنگ پای قزوین باشد!ان ان چرکهای کف دست اسکناس ها

دعای خیر ما نسل اولی ها بدرقه راهتان

فرزندانم

ما که ارزو بدل ماندیم

شاید شما بتوانید این همه پلشتی و دروغ را از این سرزمین کهن بزدایید

پس فعلا مراقب سبزه های کنار جو باشیم

چه انها هنر مندند

و رسم عاشقی را میدانند

ولی رسم ریا و دغلبازی را نه

کمکشان خواهیم کرد

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

ان من دیوانه تو!

ان من دیوانه تو



ان من دیوانه من



ان من دیوانه او



مرغ باغ ملکوت است



که در پشت قفس حبس شدست



اگرش هر روزی



اب و نانش بدهی



اندکی عشق نثارش بکنی



بحریمش تو تجاوز نکنی



تو بحرف دل خود گوش کنی

اندک اندک دلت ارام شود

بشود مرغ غزل خوان

اندک اندک دل تو شاد شود

فرزندم

راز اندوه تو ای باد صبا

راز ان اندوه تو

شاید ز جنسی دیگر است

راز اندوه جدا افتاد ن انسان از او

راز دور افتادن از عشقی حقیقی

بر خدای مهربان

راز ان اندوه را بر گویمت جان دلم

در وقت دگر

همزبانی گر تو میجویی و کم یابی

جنس مرغوبش ز جنس مادر است!

یه اس ام اس دیگه

کاش میشد سرنوشت خویش را از سر نوشت

اندکی بهتر نوشت

کاش میشد پشت پا زد بر تمام زندگی

داستان عمر خود را

گونه ای دیگر نوشت

خدا

در نور ماه و در برکه ای کهن

متصور است

در تموج اب

در پرواز پروانه ها و دربوی محبوبه شب

متصور است

در عطر یادها
در ته اقیانوس ها و در مرجان های عمق اب

متصور است

در عمق هستی

در رقص دائمی ذرات

متصور است

در خلائ کوانتیک

روزی که مادرها شاعر می شوند

و ان چگونه روزیست؟

روزیست پر از ترس

روزیست پر از غصه

و نیایش بدرگاه خدا

که نکند فرزندش تصمیمی عجولانه بگیرد

قلم بکناری افتاده در طی سالیان

بروی کاغذ می رود

و نصایح مادرانه از طریق قلم

به دلبندش می رسد

و از ان روز ببعد است که

قلم بیکار نمی نشیند

خوب نوشتن را فرع و فقط نوشتن

احوال دل خود را نوشتن

اصل می داند

و چیز غریبی در این میانه اتفاق می افتد

از طریق همین نوشتن که ابتدا از سر بی کسی و اضطرار بود

نوشتنی که گاه اهنگین و گاه بی اهنگ و عجولانه است

و یکریز

ادمی نو متولد میشود

با ایده هایی نو و با منشی نو

و اگر بخودش فرصت می داد

شاید

شاعری نو

شاید

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

ایام هفته

شنبه ها////کلاس موسیقی سنتور



یک شنبه ها///کلینیک/یوگا



دو شنبه ها///برق انداختن خانه



سه شنبه ها///کلینیک وجلسه کتاب خوانی



چهار شنبه ها///یوگا /کلاس طراحی(هنوز شروع نشده)ولی کلی طرح من در اوردی کشیدم



که شاید روزی بعنوان سوپر پست مدرن مد شود



چون بعضی هاش رو خودمم نمی فهمم چیه



پنج شنبه ها///کلاس خلاقیت(تازه شروع شده)



جمعه ها ///کوه(هنوز نرفتم)



ولی با گل گشت شروع کردیم که فوق العاده بود در دره چهچهه



در دشت شقایق

30 سال کلاس رفتن این چیزارم داره

به کلاس عادت میکنیم

و روز های جمعه را هم با کله میرویم

دنباله اس ام ها

گفتم دنیا را توصیف کن

گفت دنیا چو

حباب است بروی اب

ان هم ابی چو سراب

ان هم سرابی در خواب

ان هم خواب مستانه خراب

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

با یاد نادر نادر پور

به جستجوی که بر خیزم؟



در انتظار که بنشینم؟



در انتظار سحر؟



ولی سحر که شده



این را خروس گفت



تو نشنیدی



همان دمی که قناری



نماز خواند



همان دمی که شمیم



بروی گل خندید



همان دمی که شقایق شکفت

همان دمی که مهر و محبت

به حجله می رفتند

سحر شکفت

یه شب مهتاب

تو یه دهی بود

انگاری مهتاب

افتاده بودش

رو خرمن اب

ماه بازیگوش

هی تکون میخورد

ماهیا تو اب بازی میکردن

پشت سر ماه

قایم می شدن

قایم موشک بازی

اونم توی اب

یه شب مهتاب

ماه میاد تو اب

منو میبره با خودش تو اب(با اجازه فرهاد)

شبی از شبها

من شبی باز از ان کوچه گذشتم(با اجازه فریدون!)

دل من تنگ شد از بهر نگاهت

در سکوت ان شب

یاد تو باز بدادم برسید

خش خش برگ بزیر پاها

هوهوی باد توی گلبرگا

نغمه ای دور از پنجره ای

و نسیمی که برایم اورد

اشک حرمان

همراه با شکر و سپاس

که دگر باره گذشتی

تو از ان کوچه

و در یادت بود

انهمه خاطره

و یاد عزیز

افسانه افرینش

در زمانهای دور دخترکی بود جسور

بی پروا و ماجراجو در قلبش

خجالتی و بی خاصیت در ظاهرش

دخترک ما اومد و اومد

با سر انداخت خودشو تو چاه

جلو پاشو نگاه نمی کرد

افقهای دور در نظرش بود

فرو رفت

روز بروز فرو تر

فرشته های همراهش در اخرای عمرش

وقتی دیدن پشیمون شده

سرش به سنگ زمونه بد جوری خورده

بالاش کشیدن

حالا اون بی خاصیت میخواد

راه های نرفته رو بدوه

و کارهای نکرده رو بکنه

ولی ماشین جسمش بدرد اوراقیامی خوره

و همراهیش نمی کنه

از خودش ادا در میاره

ای داد بی داد

نمازی بهر او

گر غذایی بپزم

تخم مرغیست به اشکالی چند

گر دوایی بخورم

قرص خوابیست

که بینم یک چند

خواب هایی از جنس حریر

گر نمازی خوانم

بهر او میخوانم

من به اوای بلند

بهر او نی لبکی

را هر روز

در سر چشمه ابی روشن

مینوازم

تا جوابم بدهد

انقدر بر سر چشمه می نشینم

که خوابم ببرد

مزه زندگی

وقتی که مزه زندگی تلخ بود

شیرینی را فراموش کرده بودی

گویی در زندگیت هرگز

اسمانی و ابری و نسیمی نبوده است

انهمه نعمت را فراموش کرده بودی

دویدن در باغ و کشتزار پدرت را

و صدای لک لک چرخ خیاطی مادرت را

که پیراهنی از جنس مهرو محبت می دوخت

بعد تر

صاحب باغچه ای شدی

پر از گل های زیباو عطر اگین

هر کدام برنگی

ولی تو فقط سیاهی میدیدی

و تلخی را

گل های زندگیت نیز قادر نبودند

که طعم شیرینی را بیاد بیاوری

و فراموش کرده بودی شیرینی های زمان کودکیت را

نون چایی نون قندی

باقلوا

نون بادومی

اوه

چطور یادت رفته بود؟

انهمه سال انهمه یاد و خاطره

فقط سیاهی می دیدی

و دیگر هیچ

می به ساغر خوبست

گل به صحرا خوبست

می به ساغر خوبست

دل بر دلداده

سر به سودا خوبست

دل به این شیدایی

سر به این سودایی

عشق با این عظمت

سر به صحرا خوبست

مهر و شوق

مهر را بهر تو تعریف خواهم کرد

شوق را بهر تو توصیف خواهم کرد

شوق بر این عظمت

مهر بر هستی

من سرودی ترانه خوان خواهم شد

و در بستر رودی خشک

جاری

انگاه مهر و شوق در رود شنا خواهند کرد

مسحور

دو چشم و گوش من مسحور رویت

بجان و دل منم در ارزویت

تو چون خود را کنی از من نهانی

دل من می دود هر دم بکویت

ساقی

ساقی ز می الست پیمانه بریز

مطرب ز شراب موسیقی پیمانه بنوش

جان من بی دل بکجا خواهد رفت؟

گر سر نسپارم

چه شتاب و چه گریز

نامت

نامت

بنام گل اطلسی

و یادت خاطره هزار تاک رسیده

هر وقت بیاد تو می افتم

عطر محبوبه شب

در جانم غوغا می کند

عطر پونه های صحرایی

و بوی کشتزاران

تو ای صحرا

از بید مجنونت خبر داری؟

که چه شد؟

تو ای کویر

از ستاره دنباله دارت

نشانی داری

که در کدام چاله فرو شد؟

ای کوه بوته بید مشک دامنه ات

تو را یاد چه می اندازد؟

همزاد

می گویی در عالم ارواح جفت بوده اند

ولی تک تک بدنیا امده اند

از اینرو همراه خود را گم کرده اند

حالا چه باید کرد؟

با دلتنگی نیافتن همزاد

با پریشان حالی تنهایی

حالا چه باید کرد؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

در دشت شقایق

می رفتم واگویه کنان

می دویدم

دلم ایینه رخسار تو بود

می دویدم در دشت

در دشت شقایق!

اواز تو را میخواندم

نه بزیر لب

با بانگ بلند

در دامنه کوه

کوه اواز مرا بر گرداند

برو ای بی دل عاشق

تو هنوزت خبری نیست ز دل

تو هنوز اول راهی

دامگه حادثه در پیش است

تا بسر منزل مقصود رسی

صد میدان در راه است

خواجه این را گفت

تو عجولی میدانم

اما تو بدان

ان شرابی نابست

در خمی با دل خوش

نرم نرمک برسد

عجله لازم نیست

با خماری تو بساز

چون سحر نزدیک است!

عطر سیب با بوی نفت

ای سبد هاتان پر پول

پول اوردم پول نفت بی زبان

خواهم امد

من دوباره خواهم امد

پول نفت بی زبان را من میان کرکسان تقسیم خواهم کرد

کور را خواهم گفت چه تماشا دارد باغ؟

زن در مانده بی کس را

وعده باغ عدن خواهم داد

من گره خواهم زد نور را با خورشید

نور از روی خودم تابان است

من سر سفره یتان

بعد از این خواهم گفت

که گذارند دو تا نان بزرگ

تا مگر یک چندی

نشنوم دیگر اواز قناری ها را

که درون قفس تنهایی

می خوانند

رهزنان را خواهم گفت

پای اهسته گذارید

قناری خواب است

من به کورش خواهم گفت

تو بخواب

چون که ما بیداریم

(با اجازه سهراب)

سفر های استانی

در روز باز دید از شیراز

رندان ان دیار

بر مزار سعدی

عکس ملیجک منحوس را

با این شعر اورده بودند

روی زیبای تو دیدن

در دولت بگشاید!

روضه رضوان

شاعر گفته است

پدرم روضه رضوان بدو گندم بفروخت

نا خلف باشم اگر من بجویی نفروشم

ای حرامیان

که همه ایه ها و سوره ها را از برید

شما مردمان مظلوم این دیار را

با میهنشان یکجا

به جویی پیش پیش فروخته اید

شما خلف ها

سیدین

سیدی پر ازرم کنار می رود



تا سیدی هنر مند جایش را بگیرد



ولی میترسم که جد سید ها هم نتواند



این همه پلشتی را ازین سرزمین کهن بزداید



در این روزگار پر رویی و بی شرمی



یک هنر مند یک روح لطیف



اینهمه دروغ و دغل بازی را تاب خواهد اورد؟



یکی باید از جنس زمان



تا شاید بتواند



کبره کثافت و بیشرمی دروغ



در سالیان اخیر را



با صابون رک گویی و حق طلبی



بشوید



در انصورت

صابون نایاب خواهد شد

پای زشتشان پیداست

نمی دانم چه خواهد شد

نمی دانم که تا ماه دگر این کرکسان پیر

همچنان ایینه دق

پیش روی ما خواهند ماند؟

با چنگال هایی تیز

و با لبخند مصنویی

پر طاووس را بر مردمان زود باور

عرضه خواهند کرد

پای زشتشان پیداست

ولی ما همچنان خوابیم

و پیش روی خود را ما نمی بینیم

و در چاهی که انها کنده اند

باز خواهیم اوفتاد

اه بر بار دگر

نمی دانم چه خواهد شد

بر این ملک اهورایی

بدست قلدران مست قدرت!

نمی دانم چه خواهد شد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

سلام موئمن سلام(سر گلزایی)

موئمن در جای خودش نشسته



او جای کسی را تنگ نکرده



اما اگر کسی بگوید تو جای مرا تنگ کرده ای

یک قدم جلو تر می نشیند

ولی اگر بداند که باید سر جایش بماند

از جایش تکان نمی خورد

حتی اگر کوه ها تکان بخورند

یک دو سه حرکت(از سری کتاب های دکتر سر گلزایی)

بیست و یک قانون کوچک

برای یک زندگی بزرگ

یکم هیچ چیز رایگان نیست

دوم اگر توانستی از اینجا لذت ببری

از انجا هم لذت خواهی برد

سوم هیچ چیز همه چیز نیست

چهارم فلفل نباش سیب زمینی نباش گیلاس باش

پنجم تنها با کمک دیگران می توانیم خودمان را بشناسیم

ششم در این دنیا عنصر خالص کمیاب است

هفتم هیچ کس با خود فروشی به خرسندی نرسیده است

هشتم همه چیز به همه چیز مربوط است

نهم صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

دهم هیچ چیز در زندگی ما خنثی نیست

یا مفید است یا مضر

ادامه دارد!

غبار سالیان

ما در لحظه نیستیم

غبار سالیان اجازه نمی دهد

در حال زندگی کنیم

وزش نسیم را نه در خیال و از ورای گذشته

که در حال بچشیم

انچه اساسی است بودن در لحظه است

با درس گرفتن از گذشته

و هدف داشتن برای اینده

در حالیکه برای ما انچه اساسی است

نا مرئی است

زبان حال عشق

در شهر کوچک خودمان که بودم

پسری خجالتی با موهایی اشفته روی پیشانی

در صبحی افتابی

روی دیوار کهنه خانه یشان با ذغال چیزی نوشت و زود رفت

رهگذری فضول دیوار نوشت را خواند

کلونگتم

ک ل و ن گ ت م

بر وزن کلبه عمو تم

(بهت فکر می کنم گرفتارتم عاشقتم)

رهگذر فضول ما بهوای چیدن توتهای شیرین

ایستاد تا باقی ماجرا

دختری زیبا و بی الایش با چادر نماز گل گلی به بیرون سرک کشید

با دیدن ان خط شتابزده لبخندی شرمگین زد

و زود در را بست

از درون خانه صدای غرغر همراه با خانم صاحبخانه امد

با دستمالی خیس

این ور پریده ور شوریده(دلباخته شده)

هر روز یه چیزایی روی دیوار می کشه

که همسایه ها از دیدنش سرخ می شن

کار من هر روز شده پاک کردن اینا

در دلم گفتم پاک نکن

اینها زبان حال عشق است

و سرخی روی گونه ها

رنگ دلباختگی است

اینها را پاک نکن لطفا

و اما شیراز

شهر حافظ و سعدی

و باغهای جهان نما وارم

باغ هایی که نشان از بهشت موعود دارد

با عطر سکر اور بهار نارنج در

اردی بهشت

شهر عشق و صداقت

و مردمانی شوخ طبع و با احساس

هنوز زود است که در باره شیراز بنویسم

هنوز انهمه زیبایی در جانم جا نیفتاده است

اه زاینده رود

زاینده رود

رود زاینده

از چه رو اینچنین خشکیده ای

چه بر سرت اورده اند

انهمه زیبایی کجا رفت

تو که الهام بخش ترانه هایی جانبخش بوده ای

حالا دشمنان زیبایی و خوبی و شادی

برایت مجلس ترحیم گرفته اند

و کودکان در بستر خالی تو

چاله می کنند

و بعد با خاکهای ان

گور تو را پر می کنند

اه زاینده رود

من اینجایم

من این جایم

تشنه ای تنها

نمیگویم

کویری خشک

ولی ابری که با خود مهر دارد

سایبان دارد

در اینجایی که من هستم نمی بارد

من اینجا سخت تنهایم

دمی با خود می اندیشم

خدا همراه خوب و مهربانم

بهر من کافیست

ولی اخر همیشه در کنارم نیست

گاهکی رویایکی شیرین

ازو بینم

ولی اینها برایم هیچ کافی نیست

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

پیتزای خیالی

در ذهنم خمیر درست می کنم

مثل سال های کودکی

ورزشان میدهم

گلوله شان میکنم

و پهنشان

بعد روی ان پیاز میریزم و سبزی کوهی

انرا در تنوری خیالی میگذارم

تا خوب ور بیاید و بپزد

انگاه پیتزای خیالیم را

به کوچه می برم و با رهگذران قسمت می کنم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

مرغ ور پریده

مرغی که به قفس عادت کرد

اگر در بگشایید

دو باره به ان بر می گردد

اما قفس ها با هم توفیر میکنند

حالا دوست داری او

تو را در قفس کند

رامت کند توی وحشی را

با خود می گویی



تو همچون خورشیدی بدرونم بتاب



مرا با خودت ببر

به کوه اگر بردی

بره ای خواهم شد بدنبالت

بصحرا اگر بردی

اهویی با چشمانی نگران

نکند رو ازو بگردانی

ترا دنبال خواهم کرد

فقط بدریایم مبر

از ان رو که میترسم

موجی شوم

و خود تو گردم

بی انتها

بی مرز

در انصورت برای سالهایی که از دست داده ام

خواهم گریست

توت خور غر غرو

توی وحشی را سالیان متمادی رام کرده بودند

اهلی شده بودی

نا جور مانند همه اهلی ها

به هیچکس نه نمی گفتی

با خودت قهر بودی

و از خودت بدت می امد

زمانی رسید که دیگر خودت را نمی شناختی

انگاه بود که افسارت را پاره کردی

خود واقعیت بدر و دیوار میزد

تا از این تن اهلی شده برهد

من از من میگریخت

تا خودش را نجات دهد

مانند نوای موسیقی که در چاهی عمیق نواخته شود

من دوست داشت ملودی زیبایی باشد

در صحراها و کوه ها

زمانی برای هیچ

من وقت و زمانی را برای هیچ صرف کرده ام



هیچ ها را روی کولم گرفته بودم



و در خیابانهایی دویده ام



که به کوچه های بن بست راه می برده است



به هیچ مهر ورزیده



و دل سپرده بودم



که هیچ را میشود از هیچی در اورد



ولی خیلی دیر فهمیدم



که نمیشود



هیچ ها خیابانهایی یکطرفه اند



که فقط بخودشان راه می برند

باز گشت

گاهی وقت ها

خودم را میبینم

که پیش خودم باز گشته ام

پشت درم

خودم و سایه ام با هم

کمی پا به پا می کنم

در می زنم

کسی در را برویم باز میکند

مانند عطری از خاطره ای دور

که انگار بچشمم اشنا می اید

رویش را میبوسم

و به افتاب تازه بر امده

سلام میکنم

کوه و در و دشت

در اینجا در ده و کوه و در و دشت

میان باغ های نخل و نارنج

ادمی تازه زاده شده است

با هر نفس کشیدنی در این هوای پاک

یک قرص فلوکستین از جیره روزانه اش کمتر می خورد

بااواز هر پرنده ای

یکقرص خواب اور کمتر

در گذر ابر ها بر روی اسمان پاک

و پرواز کبوتر های شادمان

اموپرازولش را نصف میکند

از ان رو که

خوردن ماست و نعنای بدین عطر و بو

و دیدن ادم های ساده و خوش رو



برای هضم شدن کمکی نمی خواهند

ولی دکتر هشدارم داده است

فکر فردا را هم بکن

دو باره به شهر بر خواهی گشت

و دو باره غذا سر دلت خواهد ماند

دو باره باید ادم های عبوس و شتابزده را ببینی

و دو باره دلتنگی و روز مرگی و دوری دوستانت

قرص ها را بخور برای روز مبادا

خر گمشده من

گاهی صدای خروسی و قد قد مرغی که جوابش میدهد

و صدای خری از دور دست

دردلم به او می گویم

صدایت خر گمشده من

دوست قدیمیم

غمگین است

از دوری منست؟

ولی منهم دیگر مثل ان سالها چالاک نیستم

که با یک فرا خوان بنزدت بشتابم

برایم از دور بخوان

من در میان علف ها و تو در آخورت !

بخوان

به اواز دل نوازت گوش میدهم

دمی بعد

با اواز پرنده ای که مرا میخواند

به خانه بر می گردم

چون در میان اینهمه دوست دار

دیوانه تر خواهم شد

اگر بیشتر بمانم

خواب گندم زار

خوابیده بودم در میان گندم ها



و داشتم از دست نسیم و وز وز مگس های باقالی



و صدای دور دست بلبلی بحالت خلسه می رفتم که



مورچه هایی ریز از جانم بالا امدند



نیشم زدند



در دلم گفتم اینها هم ایات الاهی هستند



به خلسه ات ادامه بده



ولی وقتی ایات الاهی از سر و کولم بالا رفتند



خلسه تمام شد



نشستم و به زنبوری که به مورچه ها چشم غره میرفت



گفتم تو هم میتوانی نیشت را در جانم فرو بری



همه شما را با هم دوست دارم

شکوه علف زار

امروز به دیدن دوستانم رفته بودم

ولی چه حیف

قبلا دو سال پیش بقول ما در یک جیغ از خانه به صحرا می شدیم

ولی اکنون باید مسافتی از میان اجر و سیمان برویم

تا به دلدار رسیم

در میان گندم زارهای نیمه رس راه رفتم

رقص گندم ها را در وزش نسیم تماشا کردم

واحه هایی در سر راه دیدم

از چند درخت نخل و نارنج

با جوی ابی در کنارشان

بهشتی کوچک

در میان گندم ها و در جویی پر از علف خوابیدم

خورشید را از میان جوانه های گندم دیدم

علف ها در کنار مزارع روییده بودند

و من شکوه علف زار و گندم زار را

یکجا تماشا کردم

سکوت سکوت و تنها صدای باد در میان سبزه ها

شکوه

خدا

عظمت

وسوسه توت

توت های شیرین تازه رسیده

در این شهر دور افتاده

وسوسه می کنند

در کوچه باغ ها که راه میروم

توت های سفید و شاه توت ها

مرا به قانون شکنی وادار می کنند

گناه کبیره

زنی که باید فقط به نوک کفشهایش نگاه کند

تا به خانه برسد

توت رسیده بر سر شاخه ها دیده

و گناه بزرگتر و نا بخشودنی

ای داد

توت ها را هم چیده و خورده

چکنم دست خودم نیست

خوابهای من اینجا تعبیر می شوند

همیشه خواب توت شیرین میدیده ام

که خودم از درخت می چینم

چه دوره زمانه ای شده

در مللا عام

یک زن؟

این را زنی میگوید و زود بداخل خانه اش میرود

و در را و چشم هایش را می بندد

و اینهمه در کوچه باغهای تنهایی است که

گنجشکها هستند و البته خروسی نیز در دور دست

قوقولی قوقو می کند

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

جوانی کجایی

امروز از جلو خانه کودکی و جوانیمان گذارم افتاد

مسجد قدیمی جلو خانه مان پدرم را بیادم اورد

هشتی جلو خانه و بیرونی کنارش و سراچه

مهم ترین مکان ان دوران

برای بازی های تمام نشدنی ما

و نترسیدن از اجنه

و بلکه باستقبالشان رفتن

بجای همه اینها

حالا مغازه است و قصابی و بوتیک

جایی که با خواهرم ظهر های داغ تابستان

از گل رس

دیگ و پاس و استکان وملاقه می ساختیم

حالا حلبی فروشی شده است

یک دم همه ان اسباب زندگیمان را دیدم

که در افتاب چیده بودیم

و حالا خشک شده بود

اماده استفاده

سراب را ول کردم و به ان طرف خیابان رفتم

سرک کشیدم

درخت های با وفای جوان ان سال ها

اشنایان قدیمی

هنوز بودند کهنسال و سبز

با انها سلام و علیکی کردم

سر شاخه هایشان را تکان دادند

و هر دو افسوس خوردیم که

نمی توانیم مانند گذشته

همدیگر را در اغوش کشیم

پیر بازیگوش

کودک درونم بقول امروزی ها

بچه مانده است

با بچه ها که هستیم

من زود تر از همه از درخت ها بالا میروم

و در مسابقه دو می دوم

پا به پای انها

خاک بازی را دوست دارم

و یک قل دو قل را

توشله های کودکیم

بهمان براقی است

بی مهابا بدرون جویهای اب میپرم

و از قایم موشک بازی با نوه ام لذت می برم

خرش می شوم و روی پشتم راهش می برم

و او مرا دوست دارد

چون تقریبا همسن هستیم

من نیز حیرانم

من از تو لبریزم

من از تو سر شارم

بکوی من ایدوست

اگر تو می ایی

نشانه ای از او

برای من داری؟

صدای قمری ها

چه چه بلبل ها

ستاره های کویر

مزارع گندم

نسیم جان پرور

شمیم این گلها

من از تو ای خدای کویر

من از تو ای هستی

فقط گلی خوشبو

فقط نگاهی گرم

فقط نسیمی

فقط شمیمی

در انتظارم

ولی چگونه؟

من نیز حیرانم

خودم نمی دانم

رسم شهر ما

در شهر ما رسم بوده



بچه هائی که در فصل بهار بدنیا می امده اند



را زیر پرده ای از گل پرهای محمدی می خوابانده اند

و جشنی برایش می گرفته اند

شاید مرا نیز

که در اول تیر بدنیا امده ام

جزء بهاری ها حساب کرده

و برویم پر گل محمدی ریخته اند

من اکنون بدوران نو زادیم بر گشته ام

گل های کودکیم حالا در اردی بهشت

یکی یکی باز می شوند

گل محمدی

گل سرخ اتشی

گل عطری و لاله وحشی

هر کدام با عطری اینقدر نزدیک

ولی اینقدر دور

پو نه های صحرائی

همراه با پونه های صحرائی

گل محمدی پیش رس برایمان اورده اند

عطر این گل چنانم کرده است

که قدهی از برای اهلش

در گوشه ای از خانه عطر بها رنارنج

ما را بسوی خود می خواند

در اینگونه مواقع

نمی دانم از جان خدا چه می خواهم

صدایش میکنم

شاید او را در عطر گل محمدی

و در پونه های صحرائی بیابم

این عطر ها

مرا از او سر شار می کنند

تو را کجا بیابم

مهری بس عمیق

مهری مادرانه

یا از جنس تفقدی مردانه

محبتی بی کران

به عمق هستی

و به زیبائی گل انار

دلی سرشار

با عشقی بی پایان

در میان است

تو کجا غیبت می زند

تو را کجا غیر از قلبم بیابم

و از که ادرست را بپرسم

کدامین نگاه به محبت بی پایان من

جواب خواهد داد؟

ای خدا

ای هستی

در عطر یاس ها

دلم برایت تنگ شده است

آرام جانم

دلم برایت تنگ شده است

سرو روانم

ملودی زیبای هستیم

تمام روز تو را زمزمه می کنم

چه با ذکر سبحان اله

و چه با زمزمه می و مستی

در حافظ تو را می جویم

و در مولانا نیز

تو را در پرواز کبوترها

در برگ گل محمدی

در عطر یاس ها

و بنفشه ها

می بویم

گل هستی من

رنگین کمانی است

از رنگ های نا یاب

مثل یادیست یا خاطره ای

می اید و زود

قبل از اینکه ببینمش

می رود

دلم برایش تنگ شده است

ان سفر کرده

ان سفر کرده ان عزیز

همیشه هست

استکان کمر باریک چای

مرا بیاد او می اندازد

و سفره بی نمکدان

حضورش همه جا هست

و گاهی که نیست

حضور فیزیکیش

و نبودنش است که ما را دلتنگ میکند

ولی ما اشک هایمان را قورت می دهیم

از انرو که خودش همیشه خندان بود

و شادی را بیشتر دوست داشت

روحش شاد

تمام یادهای خوب بگذشته

نمی دانم که خوشحالم و یا غمگین

ولی حال خوشی دارم!

گذار ابر ها را بعد باران بهاری

و گلهای انار بعد باران

را تماشا کرده ام

امروز بعد از ظهر

تمام یادهای خوب بگذشته

دو باره زنده گشته

دائیم همراه خوب و مهربانم

نیست دیگر لیک

خاطرات او تمام روز همراه منست

اینجا

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

به شیراز رسیدن

جونم براتون بگه که



بعد از خواب در گندم زارهای طبس



و بهت زده شدن در مسجد جامع اصفهان از انهمه عظمت



و پل خواجو وباقی قضایا



و دل کندن از صبا



به شیراز خواهم رفت



به خانه ای وارد خواهم شد



که مرغان مهاجر به تازگی



رنگش زده اند



ابی برنگ آسمان



در ان عطر محبت و تازگی هست



صفا و صداقت هست



مرا وعده داده اند که در شیراز هنوز باغ هایی هست



که کادر بندی نشده است



همانطور وحشی و دست نخورده است



شبیه باغ در جو در طبس



باغی باقیمانده از نیاکانمان



که چون کسی بهش نرسیده



مثل قدیم مانده است



درخت بهی اینجا و اناری انجا



الویی و زردالویی



با نخلهایی سر به اسمان رسیده



گل های لاله وحشی ونرگس های جابجا روییده



((باز ذهن من از شیراز یکسره به باغ درجو رفت ))



خلاصه قرار است در شیراز از اینگونه باغ ها ببینم



بدیدار حافظ خواهم رفت



و از عطر شعر هایش برای شما هم خواهم اورد



چون میگویند در کنار حافظ

کبوتران نیز شاعر می شوند

بسوی صبا در نصف جهان

مقصد بعدی اصفهان است



بسوی صبا



گل زیبایم



در انجا کنار زاینده رود



بیاد عزیزی خواهم افتاد



که شعر زیبایی سروده بود



او موسی درونش را در سبدی گذاشته بود



و به زاینده رود سپرده



تا باد سرنوشت بهر کجا خواست ببرد



او را دعا خواهم کرد و سعی



که منهم نه بزیبایی شعر او



که به زبان خودم



در وصف این رود پر برکت



حالتی را وصف کنم

سفر

فردا به سفر می روم

و برای یک ماه از شما دور خواهم بود

ولی در عوض سوقاتی هایی از این سفر بیاورم

برای شما

که حالشو ببرین!

اول به دیدن نوه ام میروم

ایلیا

که ختنه شده و شیرین زبانتر از پیش

ربطش را نفهمیدم!

مقصد بعدی زادگاهم است طبس

شهر خاطرات زیبای کودکی

فروردین طبس و بوی بهار نارنج و شب بو

در گندم زارها که راه بروم بفکر شما هم خواهم بود

برای وبلاگم عطر و گل و ترانه ذخیره خواهم کرد

تا در باز گشت اگر زبانی بود

و کلمات توانستند انهمه طراوت را بیان کنند

سوغاتی بیاورم

در کرت میان باقالی زارها خواهم خوابید

و از لابلای بوته های باقالی به اسمان نگاه خواهم کرد

با وز وز مگسهای باقالی

به حالی خواهم افتاد که خدا خودش بخیر کند

دیوانه خواهم شد

و کمی از دیوانگیم را برای شما هم خواهم اورد

در دمی یا لحظه ای

شروع کردن به پیدا کردن خود

تازه اول راه است

پس از ان خدای خود را خواهی یافت

شاید همزمان

در دمی یا لحظه ای

خود را و خدای خود را بیابی

دستانی مهربان

مشتاق در اغوش کشیدن ماست

اگر خود خویشتن را دوست بداریم و در اغوش کشیم

این اغاز زندگی واقعی خواهد بود

باید به اوای دلم بیشتر گوش دهم

مسافری خسته

من مسافری خسته از راه دراز رسیدن

اکنون کوله بارم را بر زمین می گذارم

و به خودم افرین می گویم

قدمهایم استوار بوده است

گر چه اغلب از بیراهه هارفته ام

و کج و کوله

مثل بچه ادم نرفته ام

ولی شاید همین سکندری خوردن ها

در طی مسیر

مرا به اینجا رسانده است

من تا روزگار کهنسالی

بر رویه کودکیم زندگی کرده ام

تا حالا که پخته نشده ام

از حالا به بعد هم بعید میدانم

اتفاقی بیفتد

حالا من با خودم اشتی هستم

و گوش شیطان کر

می خواهم با گام هایی اهسته تر و با طمانینه

راه بروم

خیلی دویده ام

و حالا دوست دارم راه بروم

مثل بچه ادم

اعجاز درون

خدای درونم بیاریم خواهد امد

اگر زندگی را بر خود سخت نگیرم

اگر رها کنم قید و بندهای دروغین سالیان را

و خودم را بدستان پر مهرش بسپارم

اعجاز درون را نشانم خواهد داد

پس انگاه درخت ها در نظرم

همیشه پر شکوفه خواهند بود

و ستاره و ماه و خورشید

همیشه تابان

ازمودن

می ازمایم

می اموزم

زندگی را و طعم های مختلفش را

از جستن خدا خسته نمی شوم

و گاهی اگر خسته شدم

روی پله های ناشناسی می نشینم

و دو باره از افتاب از سایه

از گذر مردمان و تماشایشان

نیرو میگیرم

دو باره براه می افتم

می ازمایم

تا هر گاه که پاهایم یاری دهد

می اموزم

دست ها

دست هایم باز است

کف بینی ماهر لازم نیست

تا انها را بتمامی بخواند

خطوط روشنی دارد

این دستها

حالا دیگر چه کاری بر میاید

از ان ها

جز دعا برای تمامی هستی

از جاندار و بی جان

تنها مایملک

اگر درست است که تنها دارایی حقیقی ما

دعاهایمان هستند

و بقیه چیز ها عاریتی هستند

ما مالک انها نیستیم

پس من ادم بسیار ثروتمندی هستم

دارایم

و این دارایی را

روز و شب و برای همه

در کوچه و خیابان پخش میکنم

کاینات

اگر کمک به دیگران در مرام تو هست



نا سپاسی را باید پذیرا باشی و منتظرش



اگر سخاوت جزء ارزش های زندگی توست



جوابش را ممکنست در پستی و دناءت در یافت کنی



شوکه نشو!



اگر نوع دوستی را بر گزیده ای



در انتظار تشکر مباش



تو کار خودت را بکن



کاینات هوشیار است

شکوه لحظه ها

به جستجو ادامه میدهم

نا امید نمی شوم
شکوه لحظه ها را شکار می کنم

به بهانه پیری از پای نمی نشینم

از قلب دشواری ها گذر کرده ام

تا انتهای دره اضطراب و افسردگی

رفته ام

ولی باز بالا امده ام

دستان پر توان خداوند

همواره مرا به بالا کشیده اند

منی را که دیوانه وار و

بدون فکر

خودم را در مهلکه هایی مهلک

انداخته بوده ام

ان دستان را خواهم یافت

و روی ماهش را خواهم بوسید

لحظه ای برای رفتن

لحظه ای رسید که قدم هایم از رفتن سر باز زدند

کجا؟

درست وسط یک بلوار شلوغ

نمی دانم پاهایم

نمی خواستند جلو تر بروند

بلحظه ای بر جا ماندم

و احساس کردم که دیگر بس است

خسته شده ام از اینهمه دویدن

دیگر نه نسیم را می خواهم که بر من بوزد

و نه رقص شاخه های درخت ها برایم جالب است

سال ها پیش بود

از ان هنگام

چه راه ها که نرفته ام

و چه قدم ها که نزده ا م

گاهی پر از چاله چوله و گاهی هموار

همان یک لحظه وسط خیابان

گویی

سیلی سختی بود

به نا شکری من

میدانم

میدانم

دلم گواهی میدهد

که خواهمش یافت

اگر همینطور

سمج و سرسخت

بیادش باشم

و به جستجویم ادامه دهم

شاید در لحظه ای که

هیچ انتظارش را ندارم

و در جایی که هیچ جا نیست

ولی این جستجوی بی وقفه نتیجه خواهد داد

من میدانم

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

نگاهی به باغ

از پشت پنجره که باغ را می دیدم

درختهایی میدیدم و گلهایی که بی حرکت سر جایشان بودند

و فواره ای که اب از ان رو به بالا می رفت

به باغ امدم

پیچ و تاب درختان همراه با گل ها رقصی میانه میدان داشتند

هوش ربااز هماهنگی و هارمونی

عطر گل در فضا سر مست میکرد

و صدای اب موسیقی این ارکستر را تکمیل

زنی کهنسال روی تاب نشست

و بی صدا و ارام خدا را تماشا کرد

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

کوچ ایل

چرا در اینهمه سال او مرا پیدا نکرده است

در جستجویم نبوده است؟

یا بوده و پیدا نکرده است؟

میتوانست مرا در کتاب فروشی ها

در لابلای کتابها

در پرواز پرستوها

و در کوچ سالیانه ایل

بیابد

در عطر یادهای گذشته

در طی سالیان

حیران و سرگردان

میتوانست اگر میخواست

تا کی به انتظار

چقدر فاصله باید

چقدر حوصله؟

تا چند انتظار؟

تا کی کنی به ناز

و چنین رو نهان کنی؟

ای گل

چقدر صبوری

تا چند انتظار؟

دل بهانه گیر

یه دلم میگه حرف های دلتو بنویس

که اگر با کسی در میان بگذاری

احساس خوبی پیدا میکنی

ولی دل بهانه گیرم گاهی

اخطار می کند

اینها را ننویس

اینها نه شعر است نه نثر و نه حتی قصه

چه اسمی روی ان میگذاری؟

اینهمه از این شاخ به ان شاخ پریدن

حرف هایی که در قالبی نمی گنجند

ولی اخر خودم هم مانند همین حرف و حدیث ها هستم

در هیچ چار چوبی نمی گنجم

تعریف درستی از خودم ندارم

دم بدم عوض میشوم

پس بی خودی حرف هایم را بجرم بی هویتی و بی اسمی

بی اعتبار نکنم

از انرو که حرف هایم هم از جنس خودم هست

همینست که هست

حرف های دل یک ادم بدون قالب است

باز تنهایی

باید مرور کنم

دو باره الفبای تنهایی را

ت ن ه ا ئ ی

شاید حکمتی در انست

که من نمی دانم

شاید خودم را در تنهایی پیدا کنم

و در نتیجه

خدای خودم را

شاید راز تنهایی ابدی

در همین باشد

ترا من چشم در راهم

ترا که نمی دانم چه هستی

از کدام دیاری؟

نامت چیست

رسمت چگونه است

نمی دانم از جنس بادی یا افتاب

کتاب شعری یا نثر

دل بی تابی هستی تو

یا قرار موهومی

تو رویایی

همه نشانه

به سلامم جواب خواهی داد؟

ای بی نشاته؟

یا نه تو خود همه نشانه ای

منم که گمشده و بی نشانه ام

ترا در دلم میجویم

گاهی دلم سرشار توست

و گاهی

آه

کجایی؟

عطر صفا و محبت

هان چه خبر باد صبا؟

ای نسیم سحری

چون گذشتی در ان صبحگاه دل ا نگیز بهاری

و در برابر انهمه جلال کبریایی

انهمه عطر را بوییدی؟

عطر محبت و پاکی

از انهمه صفا و صداقت

برقص در امدی؟

کاش خبرش را به همه جوان های دلداده می دادی

که میشود
با یک شاخه گل

و با دلی پر محبت

پیوندی ابدی را

تدارک دید

با شاخه گلی که

نشان از گلهای وعده داده در بهشت دارد

پیش از سپیده دم

پیش از سپیده دم

روزی که پیمان زندگی بستید

هوا افتابی شدهوای دلپذیر بهاری

و دلهای ما نیز

روز بعد

به یمن این پیوند

باران برکت داد

به زمین تشنه

انقدر که

همه سبزه ها برویند

و درخت های کم اب بنوشند

پیمانتان همیشه پر و پیمان باد

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

دستور زبان عشق(برای طلیعه)

دخترم جانم عزیزم


در طلیعه طلوع خورشید امروز


و در برابر ایوانی از نورطلایی


وبا شاهدی از شهد همه گلها


پیمانی بستی


پیمانی سخت ولی شیرین


خوبی را و مهربانی را پاس بدار


عاشق باش و عاشقانه بمان


دلدار باش و دلداده بمان


نگاه مهربانت را هیچگاه دریغ مدار


از جوان فهیمی که عاشق شده است


قدر مهر ش را بدان


قدر عشقش را نیز


در این زمانه که عشق کیمیاست


هر دو این جوانه تازه شکفته را با مهر ابیاری کنید


نهال تازه روییده به مراقبت و توجه لحظه به لحظه نیاز دارد


تا همیشه شاداب بماند


چه در روزگار کهنسالی فقط همین عشق پاسداری شده به کارتان خواهد امد


دعای خیر مادر وبلاگ نویستان بدرقه راه شما

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

این چه حالیست

این چه حالیست

این کیست در این خانه

کینچنین بر در و دیوار زند بالش را

این چه شوقیست

چه شوریست

رو بکدامین سو دارد

که از دیدن برگهای نو رسیده

و از بوییدن یک گل

به این حال می افتد

به حال شکر

ولی شکر دل من هم

به ادمیزاد نمیماند

نمیفهمم دلم خواهد بگریم یا بخندم

یا هر دو با هم

این چه حالیست

خودم حیرانم

سکه های تقلبی

ما شادمانه راه پیمایی کردیم

ما با شوق یکی را بیرون کردیم

با این ارزو که عزت و شرف را به خانه باز اریم

شرافت ملتمان را ارزو داشتیم

و اینکه ملت ما خودش میتواند روی پای خودش بایستد

و احتیاج بدستی از خارج نیست که او را راه ببرد

ذوق کرده بودیم که اجنبی ها را بیرون کرده ایم

بعد ما احمقانه در خانه نشستیم

و فکر کردیم شرافت کالاییست

که در بازار می فروشند و ما انرا خریده ایم

و یا در جایی پنهان شده

و دیو چو بیرون رود فرشته در اید

ما صادقانه به همه اعتماد کردیم

و ارام ارام بخواب رفتیم

بربع قرنی

از خواب اصحاب کهف بیدار شدیم

و دیدیم اسمان همان رنگ است

و زندگی همان ننگ است

و بلکمم بیشتر

حالا نمیدانیم سکه هایمان را در کدامین بازار بفروشیم

ما نسلی پیر شده

و ارزو بدل مانده

دوست داریم که به رویاهای جوانیمان

خیانت کنیم

بر علیه خود بشوریم

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

عطر خدا

اگر خواهی تو با شوقی نهانی

راز دل را با کسی گویی

اگر او را بهر کوی و بهر برزن

تو می جویی

اگر در یاسهای نو جوانی

توی باغ زندگانی

نغمه ای رنگین

تو را سر مست می سازد

اگر هر روز و شب

وقت سحر

وقت غروب افتاب

او تو را مسحور می سازذ

اگر در غنچه های نو شکفته

در شکوفه

در گل سرخ وجود خود

خدا را تو ببویی

عطری از گلهای عالم

در بهاری خوش

تورا سرمست خواهد ساخت

خدای من

گلی خوشبوست

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

خلاقیت اوشو

زندگی سراسر به کل تعلق دارد

سعی نکن خود کفا باشی

چون فقط حماقت از تو سر می زند

این به برگی از درخت می ماند

که بخواهد با اتکا بر خودش زندگی کند

و نه تنها این که با درخت بجنگد

با برگهای دیگر بجنگد

با ریشه ها بجنگد

با این خیال خام که انها همه بضرراو کار کرده و

مخل اسایش اویند

ما فقط برگ های یک درختیم

یک درخت بزرگ

هر نامی که دوست داری بر روی این درخت بگذار

اما ما همه برگ های کوچک درخت بیکران زندگی هستیم

هیچ نیازی به جنگیدن نیست

تنها راه رسیدن به سر منزل مقصود

تسلیم شدن است

شب سکوت کویر

اگر به باغ و گلزار رویم

به کوه و صحرا چادر بزنیم

هوای صبح دم را ببوییم

با رقص گندم ها در نسیم همراه شویم

اگر به غاری رویم

و از انجا امدن و شدن روز و شب را

به تماشا بنشینیم

ایا راز دلتنگی مان را خواهیم فهمید؟

اینکه نمی شود

اینکه نمی شود

در این دنیای پر اشوب و پر غوغا

در این زمانه حسرت

بگوشه ای تو شعر بگویی

و من در این گوشه دنیا

بدنبال کتاب های شعر و شعور

نور و سرور

کتاب فروشی ها را بزیر پا بگذارم

در هر کدام بیتی بیابم

و لیکن روز دیگر

کتاب فروشی دیگر

اینکه نمی شود

امواج

ما موجیم در یک اقیانوس

موجی سهمگین

یا خود اقیانوسیم

اقیانوس کبیر

ما رویای دریای وجودیم

یا موجیم در دریا

موجی نرم

یا دریایی که خوابش نمی برد

و همیشه اشفته است

اسفندماه

امسال بهار ما از اسفند شروع شده است

قناری های پراکنده در گوشه و کنار دنیا

یکجا جمع شده اند

یکی از انها هم که گرفتار است

و نیامده

خدا نگهدارش

ولی امسال بهار ما از اسفند شروع شده است

چون درخت ها از حالا شکوفه داده اند

و پرستو ها به خانه امده اند

میوه ممنوعه

از قدیم هم دوست داشتی جاهای ممنوع را ببینی

قلعه هایی را بخواب می دیدی

و از بام های متروک سرک می کشیدی

حالا هم بعد از این همه سال عوض نشده ای

می خواهی بدرون دنیایی وارد شوی

و سر از کارش در بیاوری

که فقط در باره ان خوانده ای

و هیچ چیز از ان نمی دانی

دنیای درون

تو عوض بشو نیستی

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

زندگی در اگر

اگر به شهر کوچک ما زود تر امده بودی

اگر نشانی ما را از مردم پرسیده بودی

بتو می گفتند

خانه ایست پر از لانه پرستوهای بی خانه

خانه ایست که مثل خانه خودتان است

باغی دارد سبز

دو بوته زنبق دارد

زنبق سفید

که دختران ان خانه روزی دو بار به ان سر میزنند

درختی یاس بنفش

با چند تا درخت زردالو و الو وخرما

نشانی سرراستی بود

براحتی پیدا می کردی

ولی حالا دیر شده است

همه ان نشانی ها در زلزله از بین رفته است

و تو باید اگر هنوز اسب سفیدت را داری

با عصایت و دست دندانت دور شهر راه بیافتید

و ادرس خانه ای را بپرسید

که دیگر نیست

خدای منتظر

ما ایینه روی خداییم

ما مظهر رویای خداییم

خدا پشت دل ما بنشسته است

که ما در بگشاییم

روزنی باز کنیم

تا که از قسمت خود ناشادیم

از هستی خود

از بودن خود

تا که بندیم به ایین کهن

تا که دل در گرو عشرت دنیا داریم

تا به او دل ندهیم

دل کامل ندهیم

پشت در منتظر است

منتظر یک تلفن

از جانب ما

شوق او بهر شما

بیشتر از هر یاریست

دل خود بگشایید

در کوچه ها

همیشه دوست داری در خانه بمانی

همراه من بیرون نمی ایی مگر بزور

از بیرون می ترسی

ولی من وادارت می کنم که پیاده روی کنی

برای سلامتیت خوب است

کوچه ها انقدر ها هم ترس ندارد

به پارک خواهیم رفت و با هم خواهیم دوید

گاهی تو از من جلو خواهی زد و

گاهی من از تو

تو بلند و کوتاه میشوی

و من بتو می خندم

من به سایه خود همیشه می خندم

رویاهای دور

ما دخترانی کوچک بودیم

با ارزوهایی بزرگ

ارزوهایمان از جنس خیال و رویا بود

من یک خیال پرداز بی نظیر بودم

در خیالم بهمه عالم سفر می کردم

از روی دشت های باز و گسترده رد می شدم

در د امنه کوه ها چوپان ها را می دیدم که

برای گوسفند هایشان نی می زنند

و جوی ابی که در انجا جاری بود

زمزمه اش را می شنیدم

و هوایش را نفس می کشیدم

حیف که عمر رویاهای من کوتاه بود و همه اش از کوه و دشت !

از کنار جوی اب یکسره بداخل زندگی پرتاب شدم

و دویدم و دویدم

تا حالا که یهو وایستادم

و به اطراف خودم که نگاه می کنم

دو باره هوای کوه و دشت بسرم می زند

اخر من جوانی ام را با انها گذرانده ام

یا لا اقل با خیال انها

و دیگر هیچ......

حالا طبیعت در من جاریست

شعری از وحشی بافقی

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم///امید ز هر کس که بریدیم بریدیم

دل نیست کبوتر که چو بر خاست نشیند///از گوشه بامی که پریدیم پریدیم

رم دادن صید خود از اغاز غلط بود///حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است///انگار که دیدیم ندیدیم ندیدیم

صد باغ بهارست وصلای گل و گلشن///گر میوه یک باغ نچیدیم نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل///هان واقف دم باش رسیدیم رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخن ها///ان نیست که ما هم نشنیدیم شنیدیم

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

مرغ روح

به مرغ روحت که در قفس جسمت گرفتار است

اگر رو بدهی

هی برایت اواز غمگین میخواند

هی خودش را بدر و دیوار قفس میزند

هوای تازه از تو میخواهد

نسیم صبحگاهی را می خواهد ببوید

و غروب خورشید را ببیند

در پوست خود نمی گنجد

می خواهد روزنه ای به بیرون باز کند

چگونه؟

منهم در کارش حیرانم

ولی این مرغ سر کنده

بی کار نمی نشیند

سوسوی چراغی

چراغی در دور دست می سوزد
رد پاهایی

و نشانه هایی

و ادرس جایی در نمی دانم کجا

ولی سوسوی چراغ کم سوست

و تا تو بخواهی ردش را بگیری

گم شده است

حیرانی

موج ها

از پی هم می ایند

صخره اما همچنان پا برجاست

کلمات سرریز می شوند

اما گنگ خوابدیده

کجا قافیه می داند؟

حیرت

گم گشتگی

ولی بهار در راه است

و من بهار را باور دارم

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

وجود دو قسمتی

اگر خود را در درون به دو قسمت کنیم

یک قسمت انچه که واقعا هستیم

و قسمتی که فکر می کنیم هستیم

یا بما گفته اند باید انگونه باشیم

و به هر کدام نامی در خور بدهیم

نام هایشان چه باشد خوبست

مثلا

خود اصلی مان که با ان بدنیا امده ایم و اصیل است

را ریحانه خانم بنامیم

و خود تحمیلی پدر و مادرها معلم ها و....

و هویت دروغین و ذهنی ما هست را

عجوزه خانم

کار ما راحت تر می شود

حالا اگر کسی بما گفت

تو بی لیاقت بی عرضه بی شخصیت

از او نمی رنجیم

چون مخاطب او عجوزه خانم است

ریحانه اصلا به نقاب شخصیت و طمطراق و عناوین دهن پر کن نیازی ندارد

او ریحانه است

های و هوی ها همه کار عجوزه نفس است

ریحانه ارام در عمق جانمان درس زندگی اصیل و خدایی را بما یاداوری می کند

اگر قیل و قال زندگی مان را کم کنیم

صدای ریحانه اراممان خواهد کرد

سوغاتی ها

مجده امدنتان را شنیدم

و بهار از راه رسید

شکوفه ها باز شدند

سوغاتی های شما را

که عبارتند از دلی شاد

و لبی پر خنده

روی رف دیوار

کنار گرد سوز قدیمی خواهم گذاشت

و به کسانی که بدیدنتان می ایند نشان خواهم داد

شکوفه های خیابانی

انجا در خیابان دل من رویید

سبز شد

انقدر که گله ای گوسفند می توانستند در ان بچرند

از میان رهروان ساکت و عبوس خیابان با عجله میرفتیم

خودمان هم بهمان گونه

سرها در گریبان

ناگهان باورتان می شود ?

سه درخت پر شکوفه در مقابلمان

شکوفه ها بودند واقعیت داشتند

با جوانه های تازه ای در انتظار باز شدن

امروز من سراپا سبزم

خلاقیت اوشو

سیمون دو بوار میگوید((زندگی در گیر جاودانه ساختن و فرا رفتن از خود زندگیست و چنانچه همه کارش حفظ خودش باشد

انگاه زیستن فقط نمردن خواهد بود)))

انسانی که در روزمرگی گرفتار است و خلاق نیست

فقط در حال نمردن است

زندگی اش عمیق نیست

زندگی او هنوز زندگی نیست

یک دیباچه است

کتاب زندگی اش هنوز ورق نخورده است

او فقط متولد شده است

اما زنده نیست

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

مرغ قفس

در یک قدمی منست ولی نمی بینمش

با فلش علامت میزند

باز هم نمی فهممش

باید پیدایش کنم

و ببینم از جانم چه می خواهد؟

مگر چه چیز ارزشمندی در من سراغ کرده است؟

من خود گرفتارم

گرفتار خودم

دل تنگ

دلم تنگ است



نمی دانم کجا خود را بیاویزم



نمی دانم چراغ زندگی را



بهر چه روشن نگه دارم؟



برای چه درون سینه ام



این مرغ شیدا را



نگه دارم



قفس را تنگ میبینم



مرغ میخواهد برون اید



لباس اندر تنش تنگ است

مرغ جان درون این لباس تنگ

بس رنجور و یی رنگ است

دلم تنگ است

احساس

اگر احساس را زبانی بود

مترجم زبر دستی پیدا می شد؟

که بتواند اآن را ترجمه کند؟

احوال پرسی

دو باره می خواهد احوال پرسی کند

دو باره می خواهد سر زده وارد شود

دو باره می خواهد سلام کند

ولی من جواب سلامش را نخواهم داد

در برویش باز نخواهم کرد

خودش را خیلی صمیمی می داند با جان من

ولی من از در خواهمش راند

به غم سلام نخواهم گفت

روزگار سگی

خوش بحال سبزه های توی دشت

خوش بحال مرغکان روی درخت

خوش بحال اشتران توی کویر

خوش بحال مورچه زیر زمین

خوش بحال کرم خاکی

خوش بحال خر

خوش بحال سگ

در روزگار سگی

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

عناصر چهار گانه

در میان عناصر چهار گانه

بترتیب

اب را دوست می دارم

و خاک را

ولی از اتش می ترسم

چه ممکنست بصورت شعله ای مهیب

مرا در خودش غرق کند

به اتش بکشد

بسوزاند

در انصورت باد مرا با خود خواهد برد

رمان خوانی

انقدر به خواندن رمان خو گرفته بودم

که پاک از شعر بدور بودم

مگر گاهی شعرهای کتابهای درسیمان که از بر بودم

و حافظ و فروغ و مولوی خیلی کم

تازه حالا شعر را پیدا کرده ام

خواهر عزیز نثر را

هنوز تند تند دارم ورق میزنم

شعرها را می گویم

انگار کسی می خواهد

انها را از من بگیرد

بار دیگر سفر به دیگر سو

دنبال کتاب سفر به دیگر سو می گشتم

در کتاب خانه پیدایش نکردم

دلم برای دون خوان تنگ شده است

این روز ها خیلی بیادش هستم

شاید او کمکمان کند

جایی بنشینیم که دوستمان دارد

تخته سنگی در کوهستان

یا زیر درختچه ای در بیابان

یا در سفر به ایختلان راه نمای ما باشد

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

مسافر

مسافری خسته از راه دراز رسیدن

راهی پیچ در پیچ که بهیچ کجا راه نداشت

ولی در اخر درختی سایه اش را برایت گسترد

و تو سایه را چون پتویی بخودت پیچیدی

و در کنار جوی اب دمی ارمیدی

خورشید از لابلای شاخه های درخت برایت دست تکان داد

و تو فهمیدی که شاید انهمه دویدن بیخودی نبوده است

نی

با لبخند نا پیدایی بر لب

با بارانی مسخره ای در هوای گرم بر تن

با صدای نی

با چتری که هیچگاه بکار نحواهد امد

چون اصلا قرار نیست باران ببلرد

تو برای خودت در دل

افسوس میخوری

نجات بچه ها

کاش میشد بچه ها را نجات داد

از دست تربیت کردنشان ا ز دست پدر و مادر هایشان

از دست معلم ها و مربیانشان

از هراس کنکور و وحشت جان فزای ان

از دست ایلتس و دلف و دلف گرفتن

از دست باید ها و نباید های الکی و بچه ضایع کن

کاش فقط یک روز در طبیعت تنهایشان می گذاشتیم

بعد ها که پیر شدند

همین یک روز را از عمرشان حساب خواهند کرد

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

ادم های ساده

من عاشق ادم های ساده بودم

زندگی ساده

حرف های ساده

عاشق بر هر چیز ساده

من ساده بودم

برای همین زندگی مشگل شد!!

برگ های پاییزی


همچون برگ های پاییزی بر زمین ریخته بودیم

با باد به اینطرف و ان طرف میرفتیم

با همدیگر تصادف می کردیم

زیر پای رهگذران خش خش می کردیم

حالا چکار کنیم؟

نه باد پاییزی هست و نه مردم به پارک میروند

و انها هم که می روند در گوششان

ام پی چی چی گذاشته اند

صدای خش خش برگها

قدیمی شده است

دیوانه ها


در خیابان خانمی تنها راه می رفت و با خودش حرف می زد

با او همراه شدم چون دیدم منهم دارم با خودم حرف می زنم

گفتم دو نفری با خودمان حرف بزنیم

ولی او روی یه نیمکت نشست و انقدر حرف زد

که سرم را برد

راستی کو سرم؟

رابطه روح با جسم


روح با جسم چه ربطی دارد

رابطه نی با نی نواز؟

رابطه راننده با ماشین؟

یا اسب با اسب سوار؟

ارابه و ارابه ران

مرغ ملکوتی روح در این جسم مسخره گرفتار امده است

اگر روحم را پیدا کنم

از قفس ازادش خواهم کرد
بهر ترفندی

وام گرفته از عمران صلاحی(برای انوشه)

بس که پیدا بودی

هیچ کس با خبر از نام و نشلن تو نبود

چشمه ای صاف/ نهان در دل کوه

غنچه ای سرخ/نهان در دل مه

هیچ کس

در پی روح جوان تو نبود

نگران همه بودی اما

هیچ کس نگران تو نبود

چون که خاموش نمودی تو چراغ شک را

از پس پرده غیب

روح پیراسته ای زوج اراسته ای

پیدا شد

او نشان کرد گل سرخ نهان در دل مه را

و شنید او زمزمه جویبار نهان در کوه

حالا کسی هست که نگران تو باشد

و تو از حالش باخبر

و این کم چیزی نیست


اویختن از جایی


باید بجایی بیاویزیم

باید خودمان را بجایی بند کنیم

والا بند نافمان کنده خواهد شد

و ما مانند طفلی ترسیده و بدون مادر

بین زمین و اسمان

تاب خواهیم خورد

باید پایانی خوب

برای افسانه شخصی مان بنویسیم

درویش بی نوا

حرفی بزن که با ان

تا اسمان توان رفت

خورشید را توان دید

تا کهکشان سفر کرد

ماییم و بی نوایی

ماییم و دلق کهنه

درویش بی نوا را

حرفی بزن خدا یا

(حافظ عاقم خواهد کرد)

کتاب های درسی قدیمی

در کتاب های درسی مان در قدیم

از داستان های عبرت اموز کلیله و دمنه

می نوشتند

از رودکی و بوی جوی مولیانش

از مولوی حکایت ها بود

ادم های خوب در ان داستان ها به امارت می رسیدند

و ادم های بد به مجازات

حالا در کتاب های این دوران از چه می نویسند

و حکایتهای کتاب های فارسی این دوران چگونه است؟

که افسانه ها اینگونه دیگرگون گشته است

دریغ از پارسال

هر سال که می گذرد میگوییم دریغ از پارسال

ایا در اسفند سال دیگر

سال هشتاد و هشت

همین را خواهیم گفت؟

یا برای انتخاب خودمان اسفند دود خواهیم کرد؟

در جستجوی راه درست

در جستجوی راه درست زندگی کردن بودم

و تلاش می کردم

بهترین راه را می جستم

گفت بیهوده نگرد

چنین راه یگانه ای وجود ندارد

همه چیز بستگی به مشاهده کننده دارد

افسانه

من یک افسانه ام

یک مرغ مهاجر

از خیالی به خیالی

از میان ابر ها همراه با خورشید

یکسره تا سطل اشغال بویناک وسط کوچه

از مزارع سرسبز

و از شکوفه های بادام وسط راه

یکسره تا درون مجلس و هیئت دولت

از درون عکسهای سیاه و سفید کودکی

پریدن به درون البوم های شیک رنگی

من یک افسانه ام

اتفاق

هیچ روز هیچ اتفاقی نمی افتد

بشوق روز بعد میدویم

ولی روز بعد هم اتفاقی نمی افتد

تند تر می دویم

مسابقه می گذاریم

ولی باز هم هیچ اتفاقی نمی افتد

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

چشم زخم


نمی دانم این روزها

روسای ما حواسشان هست

که در پایان سال شکوفایی و دانایی

برای مملکتمان اسفند دود کنند؟

یه وخ دشمنان چشممان نزنند

فال بینی


مردم فنجان قهوه شان را خورده بودند و

خود خوابیده بودند

صبح فال بینی فنجان قهوه شان را دید

خطوط سرنوشتشان همگی وارونه بود

و خودشان نیز

ابهای مکدر دید

با ایینه هایی زنگار گرفته

و پیش بینی کرد که

اگر از خواب بر خیزند

وغبار ایینه ها را پاک کنند

و برای عید خانه تکانی کنند

و اشغال ها را بی رودر واسی بیرون بریزند

اب های تیره روزیشان زلال خواهد شد

ملیجک

ملیجک تو حرف نداری

تو با مزه ترین ملیجک این سرزمینی

نان طنز نویسان تا سال ها از برکت وجود تو

در روغن خواهد بود

و هر روزی که شبش خواب تازه ای دیده ای

با نمک تر می شوی

ملیجک
تو حرف نداری

آن مرد امد


ان مرد در باران امد

ان مرد با لبخند امد

ما مردم او را بستوه اوردیم

و ان مرد با گریه امد

ان مرد غریب

در این روزگار نا نجیب

این بار چگونه خواهد امد؟

موج ها

در خواب دیدم که دستی مرا از امواج دریا گرفت

ولی دست ناپدید شد

و موج محکم مرا بر صخره ای کوبید

پخش شدم به ذرات ریز

و خودم دریا شدم

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

با یاد تو

با یاد تو من سفر می کردم

در خیال سوار بر اسب سفیدی بودم

اسب سفیدم انچنان می تاخت

که خیال من به او نرسید

و من و یادت بزمین خوردیم

فهمیدم که اسب من تاختن نمی داند

فقط یورتمه می رود

مرور خاطرات کودکی

کودک بودی و هنوز دندان های شیریت کامل در نیامده بود

اولین خاطره واضح کودکیت

کسی به شهرتان امده بود که بشوخی گفته بودند نامزد توست

تو از نامزد بودن چه می دانستی؟

وقتی داشت می رفت

فقط اینرا می فهمیدی

که باید تو را هم با خودش ببرد

انقدر روی دستش گریه کردی

و اب چشم و دهان و دماغت قاطی شد

که ان بنده خدا انگشترش را به چهار تا انگشتت کرد

و قول داد که بیاید و با خودش تو را ببرد

و تو فورا خوابت برد

از سه سالگی تو میخواهی بروی

به جایی که خودت هم نمی دانی کجاست

عکسی از من

دخترم عکسی از من گرفته است

با دقتی بی نظیر از دید عکاسی

ولی این عکس انقدر ماهرانه است

که باورم نمی شود خودم باشم

بی انصاف دور بینش از یک چروک کوچک هم نگذشته است

فکر می کنم دخترم دانشجوی ممتاز عکاسی بشود

اگر دوربینش را کمتر میزان کند

کارهای اشنا

هیچ ایا شما دیده اید

پونه به نعنا حسودی بکند؟

لاله به نرگس چشم غره رود؟

یا اسب الاغ را دست بیاندازد؟

بلبل برای قناری پشت چشم نازک کند؟

و کلاغ بعد از بلبل اه بکشد؟

زمستان به بهار بگوید

تو چرا سبزی؟

و بهار باد کند؟

ایا این کارها بنظرتان اشنا نیستند؟

سرو روان

با من از باغ و گل و سبزه و صحرا تو بگو

بزبان غم و اندوه هیچ مگو

با من از شعر و ترانه سخن عشق بگو

بزبان ناله

بزبان غصه

با من از این سخنان هیچ مگو

با من از راز دو دلدادگی زوج جوان

با من از سرو روان

با من از صحبت فردای دگر

که پر از عطر گل یاس شدست

تو بگو

بزبان امروز هیچ مگو

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

زنبور ها

کندوی عسل چشم انتظاراست

زنبور ها انگار راه را گم کرده اند

به عوض رفتن و روزی را از گلها گرفتن

گلهای رنگارنگ و پر از شهد

سراغ ظرفهای پر از شکر می روند

راهشان عوضی است

شهد گلها پا بر جاست

حضور

در حضور تو بود که انگار نفسم

که از روز تولد در سینه ام حبس شده بود

دو باره جاری شد

با تو بودن را دوست می دارم

و در حضورت دلم از هر غمی خالیست

پبغام

من پیغامتان را ای دشتهای تشنه سرزمینم

ای دشت ترک ترک خورده منتظر باران

ای دانه های معطر زیر زمین

و ای علف های منتظر یک قطره اب را

به سرزمین شمال کشورمان برده ام

و به اوایی اهسته

به نسیم شمال گفته ام

کمی از ابرهای متراکم انجا را برای شما بیاورد

ادرس شما را هم داده ام

و به نسیم گفته ام او به جشن دهقا نهای پیر

و به رقص علفهای روییده شده و لاله های زیبای کویری دعوت دارد

و گفته ام که گوسفندهای لاغر کویر برایت اواز خواهند خواند

با دل سیر یک دهن اواز

بیم از خود

خودم از خودم بیم دارم

خود بهترم سرزنش میکند

خود بدترم هم نکوهش کند

خود عاقلم هی سرک می کشد

ولی من ازش غافلم

خود خوشترم هی خودش را نشان برون میدهد

خود رنجیده ام دائم

خودش را نشان خودم می دهد

کتاب ها

بعد از چندین سال که از دوستانم بی خبر بودم

دو باره انها را یافتم

و انگار جانی دو باره گرفتم و

تولدی دیگر

نمی دانم انهمه سال بدون انها چگونه زیسته بودم

و نفهمیدم انها چگونه اینهمه سال به احوال پرسی من نیامده بودند

اخر کتابها دوستان با وفایی هستند

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

بر گرفته از کتاب انقلاب عاشورا

جامعه بحران زده اکنده از هیجان و عصبیت های دسته ای و فرقه ای

جامعه ای که بدلیل نفوذ تعیین کننده معاویه در دوران خلافت عثمان بگونه ای اداره شده است که

کلید خزانه و شمشیر هر دو در دست بنی امیه بوده است

یک جامعه از مدار اسلام خارج شده

هم ستم و تجاوزی که به حقوق مردم انجام شده باید جبران شود

و هم افراد نا شایست که موقعیت و مقام یافته اند

باید کنار بروند

جامعه ای که از بنیاد باید دگرگون شود

علی(ع )بروشنی می دانست که دگرگون کردن مبانی باور ها و ارزش ها و ساختار اجتمایی

چه کار دشوار و خارج از تحمل مردمان روزگار اوست

به صراحت به مردمی که برای بیعت به طرفش هجوم می اوردند گفت

((مرا بگذارید و بدنبال دیگری بروید...همانا کران تا کران را ابر فتنه پوشیده است

و راه راست نا شناسا گردیده است

و بدانید که اگر من در خواست شما را پذیرفتم

با شما چنان کار می کنم که خود می دانم

و به گفته گوینده و ملامت سرزنش کننده گوش نمی دارم))

معاویه می خواهد تا تمامی ستارگان روشنی بخش و اگاهی دهنده در ان شب تیره سلطنت بوجود امده را خاموش کند

هست در ظلمت یکی دزدی نهان////می نهد انگشت بر استارگان

می کشد استارگان را یک به یک////تا که نفروزد چراغی در فلک

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

چوپانی

روزها از پی هم می گذرند

و تو می خوانی اواز حدی

ساربانی یا چوپانی

گله ات تنهاییست

شترانت گله ات

همگی توی کتابا

غرقند

و تو می باید

رخت چوپانی از تن بکنی

باز هم دفتر خاطرات

با خواهر کوچکم انقدر سخن نگفتم

که با پروانه ها رفت

و تازه وقتی حرف هایم شروع شد

که او داشت پریدن را یاد می گرفت

روزی که او رفت

روی کاغذی نوشته بودم

من خود بچشم خویشتن

دیدم که جانم می رود

گنجشکک اشی مشی

دل من گنجشکی ست

که نشیند لب بوم

که نشیند لب حوض

او بهر سو بپرد

نه هراسد از برف

و نه از خیس شدن در باران

چه

خیس شدن در باران

حرفه او شده است

ترس گنجشکک ما

از جنسی دگر است

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

ای رحیم


ما کور ها هستیم
که چشم دیدن تو را نداریم
ای یزدان هستی بخش
والا تو در همه جا نمایانی
و ما را بخود می خوانی
ماییم که گوش کرمان را
از طرف تو کرده ایم
ای رحیم

یک عاشقانه ارام (نادر ابراهیمی)

زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر می باید کرد
ساده ها سطحی نیستند
خرید چند سیب سرخ میتواند به عمق فلسفه ملا صدرا باشد
مشگل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمی کنیم
بل اینست که همان قدر که کهنه می کنیم
تازه گی نمی بخشیم
ثروتمندان ممکنست هیچ وقت مزه سیب زمینی داغ نیم سوخته زیر خاکستر را امتحان نکنند
با عطر گلپر روی ان

بخش تشریح


کلاس تشریح برای من انقدر عجیب بود عجیب و جالب
که بجای توجه به انهمه عصب و عضله و ورید سرخ و سیاه
دائما میخندیدم
بعدا دیگر نمی شد خندید
از وقتی اقای دکتر مستقیمی0(خدا رحمتشان کند)
استاد دقیق و با سواد و سخت گیر ما امدند
همه چی با حساب و کتاب شد
دیگر نمی شد بی خودی خندید که هیچ
یک روز که سر زده به بخش تشریح امدند
و یکی از دوستان من روپوش تنش نبود
بی اختیار روپوش روی یکی از جسد ها را
بر داشت و پوشید

دوران دانشکده

تریای دانشکده ما را در 40 سال پیش (اووه اخه من عمر کلاغ دارم)
بچه ها خودشان وسط باغ بزرگ دانشکده ساخته بودند
تریائی کوچولو که بچه های دوره اول و دوم با ابتکار خودشان ساخته بودند
ما دوره چهارم بودیم تقریبا از بنیانگذاران دانشکده محسوب می شدیم
درخت های انجیر از چهار طرف روی تریا خم شده و ان را در بر گرفته بود
دیوارهایش را با گونی پوشانده بودند و با پارچه های رنگی نقش سیب و گلابی بر ان دوخته بودند
از پنجره بزرگ و رو به حیاط
من همیشه سال بالایی ها را نگاه میکردم
پسری با فرغون خشت می برد
و دختری با موهای دم اسبی و عرق ریزان
لوستر من در اوردی درست می کرد
در موقع درس بیو شیمی باید با چه زحمتی خودم را بداخل کلاس می اوردم
درسهای آسانتر من حریفش نمی شدم
بیرون از کلاس برای خودش غرق تماشا بود

یادش بخیر


یاد بعد از ظهر های داغ تابستان بخیر
رادیو بود و ترانه های در خواستی
قصه های شب رادیو تهران
شبها پشت بام با شنهای داغ کویر
صبح ها بیدار شدن با یه عالمه شن پشت پلکها
ساعت ده شب ارکستر دسته جمعی شغال ها
تازه شروع شده بود که ما خواب هفت پادشاه را هم دیده بودیم

روز واپسین

خاک هم قبولشان نخواهد کرد
این حرامیان شب رو را
اینها که اوراق زرین را خوانده اند
چه بهانه ای خواهند داشت
در روز واپسین؟

قله

عزیزی می گفت
ادمیان از کوه زندگی که بالا میروند
از کوه معرفت
از کوه دیانت
هر چه پایین تر هستند
از هم جدا ترند
و انگاه که در میانه راه بهم می رسند
بهم سلام می کنند
و انانکه تا قله رسیده اند
همدیگر را در اغوش می گیرند
از هر مرامی که باشند

ای روزگار


از صدای کلاغ
می خندیدیم
از دیدن ملخی بیرون از پنجره کلاس
می خندیدیم
از صدای سرفه معلم بی نوا پای تخته سیاه
می خندیدیم
از صدای کشیده شدن کفشها روی زمین عقب کلاس
ما بچه های ریزه میزه جلو
جواب معلم را نمی تواتستیم بدهیم
چون می خندیدیم
به خودمان و همه هستی
می خندیدیم
ای روزگار

با یادهای عزیز گذشته


با دیدن این هوای بهاری
تمام یادهای گذشته زنده میشوند
رنگ میگیرند
سبز میشوند
یاد جیب های پر از نقل و شیرینی
یاد تخم مرغ های رنگ کرده
و گردو بازی های توی باغ
راستی گر دوهایمان را به که بخشیدیم
در ان زمان؟

کودک درون

در کتابی خواندم
که کودک درونمان
نیاز دارد که هر روز ولو شده نیم ساعت
بهش برسیم
او را در اغوش بگیریم ربطی هم به سن و سال ندارد
او را به پارک ببریم و برایش بستنی بخریم
البته من قبل از خواندن این کتاب
با همین کودک
از بالای سرسره ای بلند
چنان زمین خورده ام که
فقط خدا می داند چگونه
مخم بطور کامل تکان نخورده است؟

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

شکایت

به خورشید شکایت بردم خندید
از مهتاب کمک خواستم تابید
پروانه پرید واز گلی بگل دیگر رفت
انها بمن اموختند که اصلا مشگلی نیست
راه برو در طبیعت واز درونت کمک بگیر
تو خود همه چیز را میدانی

بچه های کویر


ما از کویر امده ایم
کویر را در شب دیده اید؟
دوست دارید روی زمین دراز بکشید
و در پارک ستاره ها
قدم بزنید
کهکشان راه شیری را بدوید
برای هفت برادران خواهری بیابید؟
و برای زهره و ناهید
نامزدی
باور کنید شبها در کویر ما ستاره میبارد

روز تولد


روز اول تابستان زاد روز منست
یادتان میماند؟
که برایم بفرستید کلاهی از ابر؟
تا بپوشاند پوستیج مرا؟
گیوه هایی از جنس حریر
کیفی پر پول
یا کامنتی پر طنز
هر چی که لطف شما بود
لب پر لبخندی
دل مهر انگیزی
نام روح ا نگیزی؟

کوره راه

من خودم را در بقچه ای خواهم پیچید
و زندگی ام را در کوله باری
خواهم گذاشت
و روی الاغی بار خواهم کرد
و با هم از کوره راه ها گذر خواهیم کرد

من و او با هم اواز خواهیم خواند
و بدینسان از کوره راه های زندگی
خواهیم گذشت
وهیچکدام تنهایی رااحساس نخواهیم کرد

یک دل و یک احساس

یک دل
یک احساس
یک شاخه که در گذر باد
به یکسو خم میشود
و باز بسوئی دیگر
باد بی امان شاخه ها را تکان می دهد
و از وزیدن تمی ایستد

زیر کرسی

در هجوم سرما بزیر کرسی میخزیم
ودر گرما بزیر کولر
در هجوم اندوه
بکجا بگریزیم؟
بکجا پناه بریم؟

شمعدانی ها

نی را از برای که خواهم زذ؟
وقتی همه رفته اند
برای که اواز خواهم خواند؟
و سماع عارفانه ام برای که خواهد بود؟
میتوانم برای گلدان حسن یوسفم
بخوانم
سبز تر خواهد شد
برای شمعدانیها اگر سنتور بزنیم
نخواهند خندید؟

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

رویای ابی

رویای ابی
رویای سبز
رویایبنفش
همه رویاها در اخر ابی می شوند
و من از پس انهمه رویا
به رویای ابیم باز خواهم گشت

رویش

دل من پس از هزاران سال
دو باره خواهد رویید
دو باره سبز خواهد شد
درختی بلند قامت یا خرد
فرق نمی کند
و پیغامی خواهد فرستاد
از برای درختی در انسوی تنهایی
و شاخه هایش را در باران خواهد شست

خبر تنهایی


باد هم نتوانست
خبر تنهایی مرا
با خودش به انسو ببرد
به کاینات شکایت کنیم
با افتاب در میلن بگذاریم
حکایتمان را با چه زبانی ترجمه کنیم؟
این یک تالیف است

طنز

من سرشتم طنز است
گاه طنز شیرین
گاهی تلخ
من همیشه بخودم می خندم

قایم موشک

پنهان شده است در ابی اسمان
در کوه های سر بفلک کشیده
می خواهد غافلگیرم کند
بقول امروزی ها سورپرایزم کند
در باران
در میان انبوه کتاب ها
ورق دفتری شده است
تا من با خواندن تمام اوراق
پیدایش کنم
بی انصافی نیست؟
اینهمه کتاب
اگر چه به ترین دوستان
منند

سیزده بدر

در میان دو ردیف درختان نخل
اتش افروخته ایم
برای اتش هیمه جمع می کنیم
از روی ان می پریم
گویا سیزده بدر است
ولی منکه هیچگونه سبزه ای را گره نزده بودم
چگونه افسانه ها
شکل می گیرند
بدون خواست خودمان؟

گندم زار

بمیان گندم زار میروم
میخوابم
به وزش نسیم در میان انها گوش میکنم
ابر ها را از پس گندم ها می بینم
که می گذرند
و جیر جیرکی که یکریز میخواند
زمین بیدار است
اما من خوابیده ام
من خوابم
خوابم
و در این بهشت زیبا چرا
یبدار شوم؟

نرمی ماسه ها

به صخره خبر از نرمی ماسه های ساحل دادن
به امواج ارام دریا خبر از طوفان درون دادن
به غوغای بی اعتنای بیرون خبر از راز درون دادن
به ابی ارام اسمان خبر از طوفان فردا دادن
چه ثمر دارد؟

در اندرون من پیرزن

در اندرون من پیرزن ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
در دلم شوری هست
در دلم نوری هست
که ندانم اسمش
رسم او چیست
کجاست؟
از کجا می اید
بکجا میخواهد برود؟
دشت و صحرا با انهمه زیبایی
کوه ودریا
با ان عظمت
بهر این نور کم است
شور را اتش این
شیدایی
اتش طور کم است

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

خدای منتظر

می گویند خدا پشت در خانه همگی ما منتظر است

او بما مشتاق است

راه های رسیدن به خودش را هم نشانمان داده است

کلیدها یه جایی همین دورو ورا است

شادی در کمین ماست تا بدرون اید

خدا به تعداد ادمها کلید و راه و نشانی و ادرس داده است

ولی افسوس ما چشم هایمان را بسته ایم

و نمی دانیم چه گنجی در درون هر کدام از ماست

سر گردان در بیرون به دنبالش می گردیم

خدایا از خودت کمک می خواهیم

ما را به راهی که خودت دوست داری راه نمایی کن

از کتاب صراط ع ص

خدای من سپاس مرا بر انچه که مرا از ان محروم کرده ای بیشتر کن

از سپاسی که من بر نعمت های تو دارم

اگر عطای او نعمت است بلاء او نعمت بزرگتری است

ما هنوز چشمی نداریم که محبت را در تمامی چهره هایش بشناسیم

و سپاس بگذاریم

اینست که بوقت دارایی مغرور می شویم

و بوقت گرفتاری و بلاء مایوس می مانیم

اینها که در سر چهار راه فصول ایستاده اند

و تدبیر های مختلف را دیده اند

دیگر از بهار به غرور و از پاییز به یاس نمی رسند

فهمیده اند که داده ها باز دهی می خواهند

و یافته اند که تمامی نعمت ها ابتلاء هستند

وزنه هایی برای ورزیدگی

نه ذخیره هایی برای احتکار

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

سلامی گرم

مکن بیدار از خواب خوشم



من در خیال و خواب خود



همواره در سیر و سفر هستم



اگر همراه من گردید در گشت و گذارم



من شما را با خودم



تا سرزمین عشق خواهم برد



عشق بر هر افریده



مهر بر هر چیز این دنیای زیبا



شوق را بهر شما تعریف خواهم کرد



وقتی توی فاز مانیا هستم



سراپا شوق و مستی



سراپا ذوق و اهل ماجرا هستم



با سماعی عارفانه



میبرم با خود شما را



تا بدانجا که پر جبریل سوزد



من ترانه می سرایم



شعرهائی نغز و معنی دار



من هنر مندم



وقتی توی فاز مانیا هستم

کمک

ادیتور عزیزم

فدات بشم

کامپیوتر قات زده

با چه بدبختی تایپ می کنم

و پست می کنم بماند

حالا برای خودش دو بار چاپ می کنه

خود سر شده و هر کار دلش خواست می کنه

قربون شکل ماهت برم ابرو ریزیه اگه میتونی درستش کن

نمی دونم چه خاکی بسرم کنم

تازگیا از خودش چیز در میاره

من نثر مینویسم اون مثلا به شعر پست میکنه

اگه دوستمون قهر نکرده بود و وبلاگ رو می دید

خودشو دار میزد

کامپیوتر خود سر شما دیده بودین؟

کلی هم باید نازشو بکشم تا بیاد یا وصل بشه

نامه ای به 16 سالگی

ریچارد باخ میگوید

اگر میخواستم نامه ای به 16 سالگی خودم بنویسم

این حرف اشنایدر را به او می گفتم

که اگر کسی حتی 15 دقیقه زندگی صمیمانه با کسی را تجربه کند

زندگیش را هدر نداده است

ولو بعد از ان بمیرد

رفتارهای اشتباه

می گفت در حال حاضر متوجه تمام رفتارهای اشتبا هم هستم

ولی راه بیرون رفتن از ان ها را پیدا نمی کنم

باز هم در موقعیت های مشابه

اسیر دام های قلابی که طی سالها به ان عادت کرده ام میشوم

دام خدمت کردن الکی

دام تواضع و فروتنی الکی

دام ملاحظه کاری الکی

دام فداکاری الکی

می گفت از این دامهایی که ناخواسته اسیرش شده ام خودم را نجات خواهم داد

اینگونه خدمت کردن فقط ضرر می رساند

روح ادم را پجمرده می سازد

و در نهایت

ادم دیگر ادم نیست

انباری شلوغ پلوغ

افکار یا ذهن یا هر چه بنامیدش

چگونه وارد حافظه ما میشوند

دسته بندی شده و مرتب

یا همینطور شانسکی یه گوشه انبار میشن

امکانش هست که همیشه مرتب و منظم هر وقت که لازمشون داریم

پیداشون بشه بعدش برن گم شن؟

یا مرتب بشن دسته بندی بشن یا بشه یه جوری ریختشون بیرون

چه فایدهای برای این جریان فکر هست که دست از سر ما ور نمی دارن؟

یا ما دست از سر اونا بر نمی داریم

کاش میشد ما مث کتاب هری پاتر یه قدح اندیشه میداشتیم

افکار زایدمونو توش میریختیم و درشو میبستیم

و در مواقع لازم یه دقیقه درشو وا میکردیم

جدول سودوکو

ایا هیچوقت جدول سودوکوحل کرده اید؟

فکر می کنم ژاپنی ها از از روی زندگی واقعی طراحی کرده اند

گاهی برای پیدا کردن یک عدد در این چهار خانه مدتها نگاه میکنم و پیدایش نمی کنم

در حالیکه روز بعد میبینم درست جلو چشمم بوده و من نمی دیدمش

و یا از یک طرف به نتیجه نمی رسم و با ان کلنجار میروم

ولی اگر از یه طرف دیگه به اون نگاه کنم جدول شروع به حل شدن می کند

و من یاد این جمله قران می افتم

که وقتی فتح نزدیک است

مردم فوج فوج به طرف تو می ایند

وقتی یک عدد کوچولو که کلید حل معما بوده پیدا شد

اعداد دیگه با عجله خودشان را نشان می دهند

گاهی کافیست یک عدد در جای خودش نباشد

تمام زحمات بر باد می رود

اگر ان عدد اشتباه زود پیدا شد جدول دو باره به مسیر خودش میافتد

ولی اگر به ان بی توجهی بشود

یک جایی ادم گیر میافتد

وای بحال وقتی که این اشتباه تا اخر ادامه داشته باشد

کل جدول با همان یک عدد میشود یک اشتباه بزرگ

اس ام اس

ارش / به ایلیا گفتم پس فردا میریم مشد

پیش مامو


ایلیا / همین امروز پس فردا نیست؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

ماش

در کنار گلدان حسن یوسفم



چند دونه ماش کاشته بودم



بلندو لندوک شده بودند



ولی دیروز که دیدمشون



خم شده بودن خشک شده بودن



من از قدیما قدیم مدیما



تو باغچه خونه همه ساله



ماش می کاشتم



نمی دونم چرا ولی همیشه



من ماش می کاشتم



همه روزه ابشون می دادم



فربون صدقشون میرفتم



و نگاهشون میکردم



شاهد رویششون بودم



موقع بار دادنشون



ما بچه ها مث مروارید از تو



غلافشون در می اوردیم



تو غلفچه ای رو اتیشا توی باغمون



دمی ماشو بار میذاشتیم



چه لذتی داشت از بازوی خود غذا خوردن



ولو یکی یه لقمه بهر کدوممون بیشتر نرسه



ممکنه که من در زندگی قبلیم



یه ماش بودم؟

دو ویژگی شخص معنوی

اول حضوری امنیت افرین و ازاده

و دوم حضوری نو شونده و خلاق

ایندو از علائم رابطه با هستیست

هستی از جنس ارزوست از جنس عقل نیست

خدا کلمه وحدت بخش ارزوهای هستی شناسانه ماست

از هستی معیار درستی و نا درستی ام را نمی توانم بگیرم

ولی معیار اخلاقی ام را میتوانم

روز نامه اعتماد دو شنبه 11 اذر

لوئیس بونوئل

اگر در پی حقیقتی

تا اخر عمرم بدنبالت می ایم

ولی اگر فکر می کنی حقیقت را یافتی

تا اخر عمرم با تو می جنگم

شنگول و منگول

گرگ هم بود همان گرگهای قدیمی

گرگهای حالا کوچولو شده اند

و با شنگول و منگول و حبه انگور

از مهربانی می گویند

از صفا از برادری

از نور

بخوابید بچه ها

بخوابید که یه وقت بیدار خواب نشید

کهنسالی

دانشجویی تز دکترایش این بود

بررسی روی........کهنسالان پنجاه سال ببالا

در شورای گروه

ما همه جوانان پنجاه سال ببالا

از اول به او نمره- 0- دادیم

نگاه اشنا

حالا میفهمم معنی نگاه عجیب نوه چهار ساله ام را



وقتی به کتابی که برایش می خوانم نگاه میکند

با چه دقتی

منهم حالا وقتی نتهای موسیقی را میبینم

همان نگاه را دارم

زن

تو کتابی نوشته بود

بعضی زنها همیشه زن هستند

بعضی همیشه مادر هستند

بعضی همیشه دختر هستند

منکه نمی دانم

ولی شما ار کدام نوعید؟

دو بسته اهدایی

ایا در دو بسته اهدایی جهان بما

همیشه باید عناصر متضادی باشند

در یکی گنجینه ای که همیشه دوستشان خواهیم داشت

و در دیگری نه؟

ایا متاع زندگی را هم در هم بما میفروشند؟

ایا فلک با همه عظمتش میچرخد

تا ما نانی بکف اریم و بغفلت نخوریم؟

ایا خداوند ما را بخاطر عطشی که خود در جانمان نهاده است عقاب خواهد کرد؟

ایا گلها برای ان میرویند که پروانه ها بسویشان بیایند؟

ایا مجنون از برای لیلی بود که بصحرا شد؟کار دیگری از او بر نمی امد؟

شیرین برای ان شیرین شد که فرهاد کوه را بکند؟

شمع در هجران پروانه است که انگونه اشک میریزد؟

باران برای ان می بارد که ما بدون چتر بزیر ان برویم؟

ایا خداوند مغز و فکر و هوش!بما داده است تا با خود اینگونه واگویه نماییم؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

اطاق رو به افتاب

زندگی در اطاقی رو به افتاب

با پنجره ای بزرگ و درختی در کنار ان

هر روز بیدار شدن در حالی که

شاخه های درخت در نسیم بتو سلام میکنند

و تو پاسخشان میدهی

سلام منم بیدار شدم

خوبید ؟شما هم خوب خوابیدید؟

نگاه کنید خورشید خانم برای من و شماست که خودشو خوشگل کرده

شاخه ها سرشان را تکان می دهند

یعنی که خنگ خدا

خورشید برای ماه خودش را اراسته است

و تو میگویی پس مهتاب ماه از برای کیست؟

شاخه ها سرشان را خم می کنند

دارند فکر می کنند

جارو پارو

زندگی را باید هر روز جارو کرد

زندگی را باید هر روز از نو جلا داد

بشور و بساب هر روزه را نمی گویم

از جلای دل و روح می گویم

بچشم بهم زدنی زلالی دل ادم کدر می شود

با هر فکر بدی با هر فعل بدی

ولی اگردل زود متوجه شد

و از زندگی معذرت خواست

زلالی دو باره بر می گردد

از کتاب نامه های بلوغ ع / ص

دل ادمی بزرگتر از این زندگیست

و این راز تنهایی اوست

در میان تمامی دعوت ها

ان بی نیاز تو را می خواند

تا بتو ببخشد

و دیگران تو را میخوانند

تا از تو بگیرند

چگونه می توانی لبیک نگویی

و بسوی او نیایی

تمامی هستی بتو منتهی میشود

و تو به خدای هستی

موجی سر کش

هیچ وقت دوست نداشته ام دلی را برنجانم

///////////////////////سنگ راهی باشم در وسط جاده

///////////////////////برکه ای راکد باشم و در خودم خفته

ای دریاهای ابی من زمانی موجی سرکش بوده ام

به حالایم نگاه نکنید

انقدر بر صخره وجودم کوبیده ام

که ان موج سهمگین

به قطره هایی خرد شکسته است

به اطراف پخش شده است

فرصتی باید تا دو باره قطره ها بهم بپیوندند

و شاید این بار

در حوض کوچکی جمع شوند که کودکی در کنار ساحل ساخته است

و قایق کاغذی اش را برایش نگه دارند

سعدی از دست خویشتن فریاد

اگر او را تو می خواهی

اگر درمان دردت را

وگر حیرانیت را

تو دوا خواهی

اگر از شام ظلمت

از غروب سرفرازی ها

گریزانی

اگر از ابر ظلمت بر فراز شهر

بیزاری

اگر راه رهایی را

تو از بیگانه ای در راه مانده

در کنار جاده ای پر چاله چوله

تو همی پرسی

اگر از دست دلهای بدون ذوق بدون عشق بدون مهر می رنجی

اگر دلهای بی روزن تو را مغموم می سازد

اگر اغلب ز دست خویشتن نالی

و خواهی تا خفه سازی خودت را

و رها سازی

خودت را از خودت

ازین بیهوده تر بیهودگیها

من نمی دانم چه باید کرد

گر تو دانستی

دعایت میکنم

تا با کامنتی یا ندایی

یا بهر صورت که خود دانی

مرا هم رهنمایی کن

خوردن عروسک ها

فاطمه صغرای نانوا

هر بیست روز یکبار

برایمان نان می پخت

از بس پیاز خرد کرده بود

دیگر از چشم هایش اشک نمی امد

او برایمان نان پیازی می پخت

خمیر را با دست های ورزیده اش

چنان به تنور می چسباند

انگار کودکی به سینه مادرش

از همان اول قدری خمیر بما میداد

تا زیر دست و پایش نباشیم

و ما برای خودمان عروسک خمیری درست می کردیم

و بعد انها را داغ داغ می خوردیم

گذر ایام

بادها می وزند

ابرها می گذرند

و من در اندوه این گذشتنها

و ماندن ها

و رفتن ها

به چه می اندیشم؟

به چه نگاه میکنم؟

به چه میاویزم؟

عادت داشته ام همیشه راست بایستم

ولی در گذر سالها

تکیه گاهی باید که عصای پیری ام را بر ان بیاویزم

بقول نیما

بکجای این شب تیره

بیاویزم قبای ......خود را؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

تجربه ای تازه

در تجربه تازه ای در کلاس یوگا دیروز

فکر میکنم خود کودکم را دیدم

بعد از عبور از سرسرایی روشن با ایینه هایی که در ان میتوانستیم خود دورانهای گذشته مان را ببینیم

خودم را در سن 16 17 سالگی دیدم

بخودم در اینه نگاه میکردم از رخ در یه اینه و از نیم رخ در یه اینه دیگه

زیبا بودم و از خودم خوشحال بودم ولی د ر همان زمان دلم خواست گریه کنم

از فضای دیگری رد شدیم که رنگ قرمز بود نیاز

از فضایی که رنگ نارنجی بود عشق

بعد رنگ زرد معرفت سبز بی نیازی

بعد به اطاقی رفتیم که کودکیمان در ان بود

گریه ام گرفت

من پوست کلفت که خیلی دیر میگریم

یی اختیلر می گریستم

در ان اطاق در بسته دختر یا پسر کوچکی بود که گیر افتاده بود و داشت گریه میکرد

و من نیز با او گریستم

سریال یوسف پیامبر

سریال یوسف را نگاه می کردم

دیدم عجب کلکی بوده این یوزارسیف

از روی دست ما کپی می کرده با پیش گویی هایش

زمان ما را در نوردیده و دیده

ما نیز در دوران فوران نفت و در زمانی که صندوق ذخیره ارزیمان پر و پیمان بود

با چه خردمندی و هوشیاری فکر روز مبادارا کردیم

و حالا که به پیسی خورده ایم

هیچ غمی نداریم

سیلو هایمان پر و پیمان است

یوسف پیامبر از روی دست یوزارسیف ما کپی کرده و صدایش هم در نیاورده

مبادا چشم بخورد

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

نبرد انسان با شیطان

در جایی شنیده ام که

شیطان در برابر انسان مانند یک حریف در شطرنج نشسته است

حواسش کاملا جمع بازی است

به انسان باج نمی دهد

ارفاق نمیکند با تمام وجود بازی میکند

ولی ته دلش دوست دارد انسان برنده شود

انسانی که حواسش را دائم تیز نگه میدارد

نگذارد ذهنش کند شود

شیطان بیشتر از همه با او گلاویز است

و این انسان است که

سربازان شطرنجش و وزیرش و شاهش و اسبش و فیلش همه در جای خود عمل می کنند

و در نهایت شیطان را مات میکند

و در روایت امده است که

شیطان ازین مات شدن خوشحال است

خشونت با خود

راهب درمانگر توماس برتن می گوید

این که خود را بجریان های چند گانه و متضاد بسپارید

به خواسته های زیادی تن دهید خود را گرفتار برنامه ریزی فشرده کنید

یا بخواهید در هر زمینه ای به هر کسی کمک کنید

به منزله خشونت نسبت به خویش است

رشد درونی و بلوغ فکری از درک این حقیقت حاصل میشود که بپذیریدشما با یک موجود انسانی

رفتاری خشن داشته اید

با خودتان

احساس نا شایستگی اسیب پذیری تعلق یا کمبود جزئ غیر قابل اجتنابی از انسانیت ماست

اینها حالات احساسی ذهن هستند که ازادانه در وجود هر کس جولان میدهند

اگر ما به ازادی معنوی دست نیافته باشیم نمی توانیم مانع بروز این احساسات شدید شویم

ولی اگر بتوانیم این احساسات را از ان خودمان ندانیم و با انها طوری رفتار کنیم که گویی بما تعلق ندارند

می ایند و میروند و ازادانه در وجود هر کس جولان می دهند

شاید بشود در شرایط سخت توارن درونی خود را حفظ کرد

نگاهی به باغ درون

در کهنه و زنگ زده ای را باز می کنی

لولاهای ان زنگ زده اند ولی انگار هوای درون باغ عطر اگین است

به در ان توجه نکن بدرون رو

نترس

دیو درون یا دیوهای درونت خفته انداگر تو بیدارشان نکنی

ارام راه برو بگذارپاهایت تو را ببرند

اگر رد پاهایی را دیدی که عمیق شده اند تو از ان راه مرو

راهی را که هزار بار در ان زمین خورده ای را نرو

بگذار پاهایت تو را از راهی جدید ببرد

الاغ ذهن عادت کرده همیشه از راه های رفته برود برای یکبار هینش کن

در راهی که تازه در ان رفته ای سر گشتگی هست امکان بیراهه رفتن هست

باید ذهن چالاک شود از رخوت بدر اید

باید به تمامی چشم شوی و گوش شوی و با تمامی قوای خدادادت با زمین هماهنگ شوی

اگر سنجاقکی از جلوت پرید و یا نسیم ملایمی را روی صورتت احساس کردی

اگر بویی اشنا از طرفی به مشامت رسید

از همان طرف برو

اگر پایت را برهنه کردی ونرمی علفی را زیر پایت احساس کردی دمی همانجا بنشین

چه ممکنست ان مکان برای دمی ارمیدن تو خلق شده باشد

اگر پرنده ای از دور دست تو را میخواند برو

و اگر الوچه ای بر درختی توجه ات را جلب کرده بطرفش برو و نگاهش کن خودش بتو می گوید که بچینیش یا نه

جلو تر برو

دری در انتهای باغ توجهت را جلب می کند

ممکنست دوست داشته باشی اول از دیوار یه نگاهی بدرونش بیفکنی

بعد به درون روی

هر جور دلت میگوید عمل کن

اولش ممکنست از دیدن خودت حالت بهم بخورد رویت را ازو بر گردانی

چشمهایت را ببندی

تا نبینیش این منم؟یه قسمتی از منه ؟اینکه یه هیولاست

این موجود نا زیبا این که بوی نا گرفته است

اگر طاقت بیاوری و جلوتر بروی در دیگری هم در یه گوشه میبینی که خیلی خودش را برخ نمی کشد

قایم شده است و تو باید با همان ذهن تیز شده ات پیدایش کنی

با ترسهایت اشنا می شوی و با انها دوست میشوی

و با باقی اوهام درونیت که خودت خلقشان کرده ای و وجود واقعی ندارند

کمی که از این دوستان فاصله می گیری

به دری گشوده شده رو به صحرا میرسی

با گندم زلری به وسعت هستی و با نسیمی که خوشه های گندم با ان میرقصند

اگر خوب نگاه کنی جابجا گلهای نرگس روییده شده در دو طرف گندم زار و لاله های وحشی را می بینی

که حالا بدون ان دوستان که ترکشان کرده ای جلوه ای دیگر در چشمهای تو دارند

ریا کاری دروغ خشم نا مهربانی یخصوص نسبت به خود

ما را از خودمان تهی میکند و از ما دلقکی میسازد که دیگران دوست دارند باشیم

نه خود واقعیمان اگر توانسته باشیم بشناسیمش

که بنظر من رسالت واقعی و فوری هر انسانی در درجه اول اینست که خودش را بشناسد

و بفهمد که امدنش بهر چه بود؟

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

فرنگیس

فرنگیس نام مادر منست

بقول سهراب مادری دارم چون برگ درخت چو ن اب روان

امروز به بیمارستان شدیم و دکتر یکی از چشمهایش را نو کرد

چشمهای مهربانی که جز خوبی را نمیدیده و همه را خوب دیدن بما نیز اموخته است

زندگی پر فراز و نشیبی داشته که با صبوری گذرانده است

در دوران کودکیش زنی کولی به او که در کوچه بازی میکرده

گفته ای کله پخ پخ زندگیت را پیچ در پیچ می بینم

ازاد منشی و بزرگواریش مثال زدنیست

ما کتاب خوانی را از همین فرنگیس خانم به ارث برده ایم

بهترین هدیه

عشق ورزیدن به گل و گیاه و بچه ها و ادم های محتاج

را هم نیز

در خانه اش همیشه باز است و منتظر مهمان

با هر چه که دارد و با لب پر خنده از میهمانانش پذیرایی می کند

دامن های پف دار زمان کودکیمان را همین مامان هنرمندمان میدوخت

و یا پیراهن سه دامنه ای که برای من و خواهرم دوخته بود

و هنوز خاطره اش در ذهنم زنده است

برای سلامتی چشمان پر مهرش دعا میکنم

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

خواب نا تمام

در خوابهای قبلی که تکلیف قوه مجریه و مقننه روشن شد

شهر داری رو هم که بهم ریختیم و رفت پی کارش

ولی قوه قضائیه را معلوم نیست چکارش کنیم

خانمها که تا حالا اجازه نداشته اند در این قوه دخالت کنند

اجازه حکم دادن و حکم کردن وبازخواست کردن نداشته اند

تنها حکم داده میشده و باز خواست می شده اند

یا قوه پلیس و لازم بودن زور بازو برای گرفتن مجرمین

که انهم اطمینان دارم پس از مدتی از جرائم کم خواهد شد

تجربه قاضی های هیچ تجربه را هم که داریم

برای جبران احیانا کم اوردن نیروی بدنی

پیشنهاد می کنم همه پلیسهای زن دوره های کاراته و کونگ فو وو......

را ببینند

مثل فیلم های چینی

یک دختر ارام و ظریف و لطیف را می بینی

که راه خودش را می رود

ناگهان در محاصره چند مرد قلچماق چگونه لت و پارشان می کند و دو باره بر می گردد بهمان صورت قبلی

البته این پیشنهاد منست به همه دخترهای ایران زمین در همین امروز

که از نان شب برایشان واجب تر است

چون در دولت مهر ورز به خانم ها زیادی مهر ورزی می شود

دختر خانمها و خانم های جوان از همین امروز ورزشهای رزمی را یاد بگیرید که فردا دیر است

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

اندر ادامه خواب حکومت داری بانوان محترمه

در خوابم دیده بودم که بادی تند ورفهای روزنامه را با خود برد

و من اسامی بقیه وزرا و وکلا و سفیران وعناوین را ندیدم

و من مجبورم در ادامه خواب از اطرافیان کمک بگیرم

بچه خواهرم که شنید گفت می شود مرا وزیر جنگ و انفجارات بکنید خاله جان؟

گفتم دختر جان مگر همچین وزارتخانه ای وجود دارد؟گفت بخاطر من بوجودش بیاورید

گفتم اوکی!

بعد بفکر شهردار پایتخت افتادم

گفتم البته بخودم گفتم

چطور است خودم شهردار شوم

چرا که نه

با نبوغی که داریم یک شبه همه چیز را بهم میریزیم

همه تو این مملکت همینطوری اله بختکی صندلی ها را اشغال کرده اند و ولکن هم نیستند

خوب اولین کاری که خانم شهردار می کند

ساخت دوچرخه هایی بسیار خوب و مناسب برای هر ادمی (این ادم شامل خانمها نیز هست)در ایران



دوچرخه ای پر سرعت و مقاوم برای مردان و زنان شاغل

دوچر خه ای مناسب برای خانم های خانه دار و بچه دار

دو چرخه ای زیبا برای دختران و پسران دانشجو و دانش اموز

پروجه بعدی استفاده از اینهمه نیروی فعال و هنرمند در میان جوانان برای رشد استعداد های خداداد بچه های این مرز و بوم است

چون هر بچه ای که بدنیا می اید با خلاقیتی خاص است

که هستی برایش در نظر گرفته است

ولی تخصص ما پدر ها و مادرها اینست که با هر وسیله ای حس خلاقیت را در وجودشان از بین ببریم و بد جور هم سرکوب کنیم

با هر وسیله ممکن


بعدش

روی هر تکه زمین باقی مانده درختی خواهم کاشت

و روی هر بامی وهر سقفی و هر دلی گلی

فعلا دیگه خانم شهردار چیزی بفکرش نمیرسد

برای قوه قضاییه بعد فکرش می کنیم

تا خواب بعدی که ببینیم چه آشی میشود برای این اقایان پخت

ولی از یک چیز مطمئن هستم که اوضاع در کوتاه مدت هم از اینکه هست بهتر خواهد شد

در بلند مدت

نشانشان خواهیم داد مملکت داری را






اموز






اوکی