۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

شرارت

ای افکار شریر
همینکه حواسم بشما هست
ناپدید می شوید
برای یک ثانیه
دو باره مورچه وار هجوم میاورید
مورچه خوار کجاست؟

پیشی

پیشی خواهر من چقدر نازو قشنگ بود
رو دست و بازوی او
در رفت و در امد بود
با یه نارنج تو پهلوش
پیشیه افتادو مرد
خواهر من تا هفت روز گریه می کرد رو قبرش

باز نشستگی

از همه کارهای گذشته ام باز نشسته شده ام
از خانه داری باز نشسته شده ام
از معلمی دانشگاه بازنشسته شده ام
از نشستن در مطب بازنشسته شده ام
دیگر به غذا و اشپزخانه فکر نمیکنم
دیگر به دانشجو فکر نمی کنم
دیگر به دندان فکر نمی کنم
پس اینهمه فکرهای جورواجور چرا//؟

خشک سالی

میگفت
اینهمه سال اگر شاخه خشکیده ای هم بود
با اینهمه بارون باید جوانه میزد
فکر می کرد
باران محبت بی دریغ
جنگلهای خزان زده را هم بارور می کند
اشتباهش این بود که
قلبهای خشکیده را با جنگلهای خزان زده
مقایسه می کرد
برای قلب خشکیده از دست بشر
کاری ساخته نیست
شما هم امتحان کنید

دلتنگی ها

مثل بچه ادم داشت رشد می کرد
یک گیاه جوان و نازک مثل ترکه انار
باغبان ناشی به او پیوند عوضی زد
پیوند پیچک
خیلی زود تا دیر نشده
تا همه شیره حیاتی اش را پیچک نکشیده
چند تا جوانه زد و خودش خشک شد
اما این پایان ماجرا نیست
حالا جوانه ها رشد کرده اند
بالیده اند
و خدای من
انگار درخت پیر ما هنوز زندست

وقار

هر وقت با صدای بلند در جمع می خندم
یک غول انگار از وجود خودم بلند می شود
وبا چوب بسرم می کوبد
می گوید ارام بگیر تا بعد
می ترسم
چون می دانم موقع خواب به سراغم خواهد امد
و مرا موعظه خواهد کرد
وقارت کجا رفته/؟

عزت نفس

کسی می پرسد عزت نفس یعنی چی
در جوابش سکوت میکنم
راستی یعنی چی/؟
اعتماد به نفس عزت نفس
نفس خودش یک پدیده هواییست
حالا عزت و اعتماد به ان
باید دو باره به کلمات بیندیشم

هورا

مردم برایمان هورا میکشند
مارا بالا و پایین میکنند
اخر ما برایشان عکس مار می کشیم

منجی

اگر باور داشته باشیم
منجی وقتی خواهد امد که
هیچ چیز سر جای خودش نیست

پس بسیار هوشمندانه رفتار میکنند
کسانی که اینگونه می اندیشند
انها اماده می شوند
برای ظهور منجی

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

ادامه قبلی

با چند جلسه شرکت در کلاسهای روانشناسی
ما حالا روانشناسهای بزرگی شده ایم
مدرک از دانشگاه اکسفورد می گیریم
و به فروید و یونگ می گوییم ..........

روانشناس ها

ما خودمان یکپا روانشناسیم
همه ما یکپا روانکاویم
ما معلم هایمان را روانکاوی میکنیم
ما همدیگر را هم روانکاوی می کنیم
ما همه کس و همه چیز را می شناسیم
فقط از شناختن خودمان عاجزیم
که آنهم چیز مهمی نیست
بهش فکر نمی کنیم

انتظار

ایا انتظار ما از این کلاسها اینستکه
خلقمان بیاید سر جا//؟
خیال باطل نکنیم
قضیه رو مشکل نکنیم
ممکنست اخلاق .....بشود پا برجا

آدمهای گرفتار

در کلاس گروه درمانی می نشینند هفته ای یکبار
پیر و جوان و میانسال
دو تا بزرگوار نور می تابانند
بر کله های این آدم های گرفتار
نور راه بجایی نمی برد
در درون این دالانهای تنگ و تار
یا نورش کم است
یا گیرنده ها هست خراب

گرفتاریهای یک متخصص پروتز

تازه به کلاس ریتم نوازی رفته ام
تازه از موسیقی و نت واهنگ سر در می اورم
ولی من فلک زده
وقتی به اهنگ های آمیز عبداله دوامی گوش می کنم
بجای توجه به انهمه تنوع موسیقیایی
به این فکر میکنم که
کاش در زمان ایشان بودم
و پروتزشان را عوض می کردم

باز هم زیبایی

معیارهای زیبایی در چشم هر کس متفاوت است
در چشم من دندانپزشک
وقتی یک پیرزن یا پیرمرد
از ته دل می خندند
قبل از هر چیز دهان بی دندانشان توجهم را جلب می کند
چه بیچارگی!!!

زیبایی

بنظر شما یک چیز زیبا همیشه زیباست؟
من فکر میکردم اینطوریست
تاشب بعد از زلزله طبس
روی اوارها که نشسته بودم
و صدای همهمه غریب زیر خاکها را می شنیدم
و هیچ کاری از دستم ساخته نبود
بنظرم قرص کامل ماه دیگر زیبا نبود
با انهمه بی تفاوتی اش

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

نقاب

مدت زمانی طولانی
به اندازه عمر مفید یک ادم
من خودم نبوده ام
فکر می کرده ام که بی نقابم
در حالیکه
نقابی ضخیم از ملایمت و مدارا
از خود گذشتگی الکی
کار و کار و کار
بر روی خود واقعی ام
کشیده بوده ام
درست نمی دانم چرا
از یک ادم ماجراجوی پر شور
سالیان متمادی
یک حرف گوش کن عوضی
یک سربراه بی خاصیت
ساخته بوده ام

موسیقی

از ارگ کوچکم نواهایی بگوش می رسند که حظ می کنم
تازه با این دنیای جدید اشنا شده ام
از حدود شش یا هفت ماه پیش
یک روز که در خانه و بدون معلم
خودم نتهای تو ای پری کجایی
را زدم
از شادی فریاد زدم که پیدا کردم
دخترم از خواب پرید
ارام بگیر مامان
مگر تو ارشمید سی
چی را یافتی؟

مرور خاطرات

اینکه اینقدر خاطراتم را
این روزها مرور میکنم
ممکنست برای این باشد که
میخواهم سرگذشت شخصی ام را
بر زمین بگذارم؟
و در ادامه مسیر کوله بارم
را از دوش خاطره بر دارم
و خودم انرا بدوش کشم؟
کار سختی خواهد بود
ولی فکر می کنم
شدنیست

کوییلو

بقول پاولو کوییلو
معرفت اندوختن و پر شور زیستن
اینست راز شادی حقیقی
نترسیم از طوقانهای حوادث
بلکه به استقبالشان برویم
از سیکلوپها نترسیم
جه انها از ضعف ماست
که قوی میشوند
بردباری حقیقی
اینست رمز شادمانی
حقیقی

کنگره دندانپزشکی

چقدر غریب بودیم ما فارغاتحصیلان سال
53 در کنگره امسال
حدود سی و اندی سال پیش
ما برای خودمان اکثریتی بودیم
حالا میان انهمه جوانان پر شور
و دانشمند
ما خیلی احساس غربت می کردیم
احساس زیادی بودن
و از دایره بیرون افتادن
همدیگر را پیدا کردیم
و برای خودمان دل سوزاندیم

قلب جوان

می پرسم
می خواهیم کاشیهای حماممان را تعویض کنیم
توالتش دستشویی اش
کلا همه اش را
اگر کاشی ها را بهمان قبلیها بچسبانیم
زود کنده نمیشوند؟
می گوید زود؟
میدانی چند سالت است/؟

شروع دو باره

معلم فرانسه ام میگفت
نا امید نشو دو باره شروع کن
تو برای تفکیک خانه
به شهرداری و دارایی واستان قدس رفته ای
ادم در انجاها زبان مادری اش را هم فراموش میکند
دو باره شروع کن

سفر به دیگر سو

اگر کلید یک در گمشده را بما بدهند
بگویند
بفرمایید شما می توانید از این در عبور کنید
و دنیایی را ببینید که
کلاه مرغ خیالتان هم برای دیدنش از
سر می افتد
از بس که با شکوه و زیباست
دنیایی واقعی
که در پیش ان این دنیای ما
سایه ای بیش نیست
ایا از ان در عبور می کنیم
ما ادمهای محدود؟

روی ماه خداوند را ببوس

از صفحه 52 کتاب بالایی اقای مصطفی مستور
نقل میشود
ای پسر عمران
هر گاه بنده ای مرا بخواند
ان چنان به سخن او گوش می سپرم
که گویی بنده ای جز او ندارم
اما شگفتا
که بنده ام همه را چنان می خواند که
گویی همه خدای اویندجز من

دیگری

روزی که متوجه شوی به چیز دیگری فکر میکنی
خواهی فهمید که
دوران سخت گذشته سپری شده
زخمهای قلبت التیام یافته و دو باره
می توانی به زیباییهای زندگی فکر کنی
مطمئنم
یکی که میرود
یکی دیگر میاید
از کتاب زهیر پائولو کوئیلو

دنیای عوضی

جوانان ما پیر شده اند
پیران ما داعیه جوانی دارند
دانشجویان ما در ذهنشان کار می کنند
کار مندان ما خواب زمان دانشجوییشان را می بینند
دختران ما حسرت پسر شدن دارند
پسران ما دختر شده اند
پناه بر خدا

جوجه اردک زشت

من همیشه جوجه اردک زشت مادرم
بوده ام
ولی از دیروز که شعر سرو و صنوبر
مرا
که تازه اقتباسیست ازاد
از شعر اقای الهی قمشه ای
را خوانده اند
می گویند انگار تو هم یه چیزایی سرت
می شده
مادر

جبر و اختیار

از جبر و اختیار می پرسم
میگوید
تو با ماشین در جاده ای رانندگی می کنی
و فقط جلوت را می بینی
حد اکثر 100 متر جلوتر را
حالا77 دانای کل اون بالا مثلا بالای کوه نشسته است
و همه جاده را می بیند
اون فقط علاءم راهنمایی را برایت جابجا گذاشته
تا تو چطور رانندگی کنی
در ماشین هم گاز هست هم ترمزو در بیرون نیز علایم راهنمایی

اندره جید

هماندم که مخلوقی نظر ما را بخودش
جلب کند
نظر ما را از خالق بر گردانده است
از کتاب مائده های زمینی اش
نوشته ام
طی سالها
به این عبارت فکر کرده ام
ولی هنوز به نتیجه ای
نرسیده ام

اموختن از باد

از گلها بیاموزیم
درس وقار را
از درخت درس استقامت را
و از باد
درس
گذران بودن
زندگی را

عشق

با عشق سید مهدی شجایی و مجله اش بیدار می شدم .....بستند
بعد تر با عشق ادینه ......خرداد ....بستند
کوتاه امدیم وعاشق سلام شدیم ......بستند
جامعه طوس شهروند امروز ......بستند
اقا عشق چه رنگی است//؟؟؟

فکر زیاد

با خودم فکر می کنم که
اینهمه نبوغ داشته ام
ولی کسی تا بحال مرا کشف نکرده بود
میگویند نبوغ در چه کاری
خوب نبوغ در انجام دادن اشتباه همه کارها
از ریز و درشت
من زیادی فکر می کنم

همسایه

همسایه ما کارتن رابین هود زیاد می بیند
برای همین میگوید
پارکینگ خانه شما برای
ماشین ال نودتان زیادیست
اصلا ماشین ال نود برای شما زیادیست
اصلا خود شما زیادی هستید

پیشنهاد

بمن میگویند
این بچه های نازنین
که این افکار خام را
اگر بصورت وبلاگی در بیاورم
خواهد شد جریان سیال ذهن
و در ان صورت شاید از حالت خامی
در بیاید
و بشود دست نوشته های یک
کودک فهیم
از دیشب دارم بهش فکر می کنم
ایا امکانش هست/؟

بی خوابی

عزیزی میگفت دولتمان اینهمه کار میکند
دولت شبی دو ساعت بیشتر نمی خوابد
چرا قدرش را نمی دانید/؟
ماجرای یک تحقیق دانشگاهی را برایش گفتم
اورده اند که محقق بی کاری
یک عنکبوت را نگاه میکرد
دید
در عرض نیم ساعت خاته ای ساخته
بچه قشنگی
خانه ای کوچولو با نظمی حیرت انگیز
به غنکبوت امفتامین خوراند
حالا عنکبوت با سرعت حیرت انگیزی
خانه می سازد
ولی حاصل کارش توده ایست بی شکل
کاش دولت بیشتر می خوابید

ببخشید

دیروز در خیابان یک نفر بمن تنه زد
من گفتم ببخشید
دیروز وانت روی ماشینم خط انداخت
من گفتم ببخشید
دیروز یک نفر در خیابان به دخترم متلک گفت
من گفتم ببخشید
حالا منتظرم اوضاع بهتر شود
دیشب بود انگار
فرشته مرگ گفت بفرمایید
گفتم ببخشیییییییییید

خوب بودن

بهنر است در قلبمان
بهتر از انی باشیم
که می نماییم
وقتی از ما زیادی خوب می گویند
باید نگران
رفتارمان باشیم

خواب جادو

ما به خواب جادو فرو رفته ایم
در خواب می بینیم که سکه بالا و پایین میرود
مسکن ما روی اب شناورست
یا نرخ ارز
باید بیدار شویم
با وزش نسیم اگر نشد
با تیپا باید بیدارمان کنند

معذرت خواهی

من خودم را معرفی نکرده ام
نه به رسم شهر خودم بوده ام نه شهر شما
شهر الکترونیک
حالا
نامم باران بهار رنگ درختان پاییز
نام خوانوادگی پندار نیک کردار نیک گفتار نیک
نام مادر زمین گندم گل شب بو گل بنگو
نام پدر الله خدا هو اووم هر چه که بنامید
مذهب
محمد علی زینب فاطمه
زرتشت بودا
همگی از قبیله عشق
محل تولد کوی مردمان نجیب
محله نخل و نارنج
کوچه مهربانی وصفا
پلاک لازم نیست زیاد است
پیدایش می کنید
سال تولد ای بابا

شگفتیهای مامو بودن

مامو بودن برای دو تا دسته گلم
دامون و ایلیا موهبتی است
برای من
دامون نو جوانم
توی اون یخچالها
جه قدی کشیده است
با سبیل کم رنگ پشت لبش
دلم را و مرغ خیالم را
به ان سوی ابها می کشاند
و ایلیای شیرین زبان
که وجودش شیرینی
زندگیمان است

دل کباب شده یک مامو

به دیدار نوه ام رفته ام
به گناباد
شهر قناتها
ایلیا نوه ام همینکه مرا میبیند
تو امدی مامو
پس عمه طلی کجاست

عمه صبا کو
روز دوم
عمه طلی وعمه صبا بیان اینجا
اصپهان خیلی سرده
روز سوم
من میخوام برم اصپهان اونجا گرم شده
روز چهارم
پلیس میده عمه طلی و عمه صبا
نباید اصپهان بمونن
باید بیان پیش ایلیا
روز پنجم
مامو تو پیش من میمونی؟

ایلیا

ایلیای من
صدای خنده های کودکانه ات
ارام بخش دل مامواست
حتی وقتی که اینجا نیستی
طنین خنده هایت
ملودی زیبای
خانه ماست

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

خاطرۀ یک دلسوزی

کلاغ را نگاه می کنم
که از اون بالاها
کبوتر سپید را نشسته بر زمین
می بینید
دو رو اطراف کبوتر را
گنجشکها و قناریها
پر کرده اند
امان از حسادت
حاسداً اذا حسد
کلاغ سپید شده
پائین می آید
تا دهانش را باز می کند
گنجشکها می ترسند
و قناریها می پرند
دلم برای کلاغ می سوزد

مسابقه دو

داریم میدویم
بکجا؟ خودمان هم نمی دانیم
فقط باید دوید و از هم جلو زد
مسابقه است
لازمست از پهلو دستیم جلو بزنم
و لو شده هلش بدهم
مقصد ما در مه فرو رفته است
فقط جلو پایم را می بینم
باید دوید
و در مسابقه شرکت کرد

احساس خوب

ترا چه بنامم
که در عمیق ترین قسمت وجودم
احساست می کنم
احساسی خوشایند
آخر چرا
با این دقت
خودت را مخفی می کنی
چگونه بشناسمت
وقتی حتی نمی دانم
ترا چه بنامم؟

تشنگی

چگونه ببویم
عطر مهتاب را
و بنوشم تشنگی سراب را
طلوع خورشید را نگاه خواهم کرد ؟
یا چشمهایم را خواهم بست
و نیزه های طلائیش را تاب نخواهم آورد ؟
در فرصت امروز
آواز خواهم خواند
و به نوای موسیقی
گوش خواهم سپرد
شاید مرهمی شود
بر زخم دیرین سالها

ایمان بیاوریم

باید باور کنیم
زمستان را ؟
وبگذاریم امید در قلبمان یخ بزند
نه
ایمان بیاوریم
به رویش دانه در اعماق
شاید یاسها هم مانند
بنفشه های وحشی
در سایه و سرما رشد کنند
و ما بار دیگر و
بهمین زودی
عطر یاس را ببوئیم

دنباله بنفشه

من هیچ وقت در باغچه مان بنفشه فرنگی نمی کارم
با آنهمه رنگهای تند و جلوه گری
بویشان کنید
خجالت نمی کشند

ایضاً خاطره

در باغ خاطرات کودکیم قدم می زنم
خاطره ای هست که فراموشش نمی کنم
بنفشه
بنفشه های کوچولوی وحشی که
در سایه رشد می کنند
از بوی سکر آورشان میفهمیدیم
که در این نزدیکی غنیمتی پنهان است
زیر برگها ، با آنهمه عطر و زیبائی
قایم شده بودند
و در انتظار ما که پیدایشان کنیم و
ببوئیمشان

یک خاطره

بچه بودیم و در باغمان با خواهرم می دویدیم
به برج و باروی موریانه ها سر می زدیم
از سالم بودن لانه کوکوها مطمئن می شدیم
به ها را روی شاخه هایشان می شمردیم
و تخمین می زدیم
کی مربا می خوریم

انتخاب

بعضی از آدمها قسمت خوب غذایشان را اول میخورند
شاید کسی از جلویشان بردارد
بعضی بر عکس قسمت خوبش را برای برای آخر می گذارند
با این احساس که طعم خوبش در دهانشان بیشتر بماند
بعضی آدمها کارهای سخت زندگیشان را برای آخر می گذارند
شاید اصلاَ لازم نشود انجام دهند
بعضی بر عکس کارهای سخت را همان اول انجام میدهند
با این احساس که در آخر را حت باشند
من جزء بر عکسها هستم
شما چطور
؟

کیهان بچه ها

در نیم قرن پیش کیهان بچه ها بود برای ما
مثل اینترنت یا sms برای شما
با عشق کیهان بچه ها
شب سه شنبه ها
ستاره می شمردیم ما بچه ها

طبع آزمائی

در مطبخ بزرگ خانه ما در کودکی
هر بیست روز یکبار نان می پخت زنی
نانها خشک می شد
داخل سبد آویزان می شد
این یک خاطره است از زنی در کودکی

زمستان

ما آرد را بیخته و الک را آویزان کرده ایم
ولی انگار نه انگار
اینهمه کار کرده ایم
حالا نه آردی موجود است
نه الکی
نه حتی میخی که الک را به آن آویزان کنیم
پس ما چه غلطی می کرده ایم

کار دیگر

عزیزی می گفت
در روزگار جوانی
هر کاری میکردیم
میگفتیم
برویم یه کار دیگه بکنیم
فکر کردم
حالا من در روزگار پیری
اینطوریم

رو نویسی از دفتر خاطرات

در پروسۀ رشد گفته شد که از 55 سال به بعد
زمان مرگ اندیشی است و آرامش
آیا اگر شعری در بارۀ مرگ بگویم و فکرم را
برای پیدا کردن قافیه آن به کار اندازم
بنویسم و خط بزنم
بنویسم و خط بزنم
تا عاقبت شعری موزون شود
در نهایت خواهم توانست
بدرستی در بارۀ زندگی بیندیشم ؟
یا در قافیه اش در خواهم ماند
و فکری به این کمد آقای وُ پی اضافه خواهد شد ؟

مردن

پیر شده ام ، درست
پس چرا به مردن فکر نمی کنم ؟
شاید چون از مرگ نمی تر سم
اگر الان فرشته مرگ بمن بگوید برویم
می گویم ، یا علی

امتحان

میگویند ، هیچکس را بدون امتحان بمدرسه راه نمیدهند
مرتب داریم امتحان میدهیم
بعضی را پاس می کنیم
بعضی را - o - می گیریم
از رونمی رویم
دعا می کنیم و
دم ممتحن را می بینیم

شعر نا تمام

گویا ، زمانی کوتاه
روزنه ای گشوده میشود
بر روی آدمهائی
از جنس باران
در همین لحظه کوتاه آنها
می بینند آن
عالم اثیری را
و بر ایمان حکایت می کنند
کوتاه ، مختصر
با زبانی که می توانند
و بعد می روند
شعر نا تمامی از سهراب ، فروغ
فلسفۀ نا تمامی از شیخ اشراق از خانم سیمون وی
عکسی از منظره ای وهم آلود
نقاشی ، فیلم ، رمان
همگی نا تمام
و منتظر که کسانی بیایند و تما مش کنند

پیر قدیم

پیر قدیم گفته است
آرزو بر جوانان عیب نیست
معنی اش اینست که بر پیران عیب است؟
پیر قدیم عقلش پاره سنگ بر میدارد

تولد

روزی که من به دنیا آمدم دنیا سبز بود
روزی که من به دنیا آمدم بلبلها غوغائی بپا کرده بودند
و گنجشکها جشن گرفته بودند
بمرور زمان خودم به دنیا رنگ خاکستری زدم
از رفتن به میهمانی بلبل ها و گنجشکها معذرت خواستم
کم کم دنیایم کوچک شد
محدود به یک دهان بی دندان
حالا
آخر عمری
زندگی از من می پرسد ، می خواهم
چه معنایی بهستی خود بدهم
خواهیم دید

نی تو خالی

نی تو خالی
برای چه به این جهان آمده ام؟
اوستا کریم ، برای چه این نی را خالی کرده است؟
برای اینکه 5 تا دسته گل به دنیا هدیه کنم؟
برای دهانهای بی دندان دست دندان بسازم؟
اینها خوب است ،
ولی کافی نیست
چیز دیگری و انتظار دیگری
از نی هست
ناشیانه در این نی میدمیم
شاید
اتفاقی افتاد



نامهای اون 5 تا دسته گل
غمزۀ باد صبایم
طلیعۀ بهاران است
ا نوشه ام جاودانه مهر خواهد ورزید
و از پشت دو تا شده ام
آرش کمانی خواهد ساخت
همراه با افشین
اینبار
نه بر بابک
که بر جهل و دروغ تیر خواهند انداخت

قلعه حیوانات

حدود 30 سال پیش کتاب قلعه حیوانات را خوانده بودم
حدود 25 سال پیش دوباره آنرا خواندم
و آنرا ته کتابخانه جائی که نبینم قایمش کردم
حالا دیگر فایده ندارد
خود جرج اورول روی کتابخانه ام نشسته است

وصیّت

آشنائی میگفت
عید تا عید که می آیید طبس
هی از سبزی های طبس تعریف می کنید
از پرتقالهایش
از لطافت هوایش
از بوی بهار نارنجش
از باغ گلشنش
پس چرا نمی آیید در اینجا زندگی کنید؟
و دینتان را ادا کنید؟
گفتم وصیت کرده ام مرا در امام زاده اش دفن کنند
گفت اینهم مرامی است

هندوانه

چه کسی گفته است ، با یکدست
نمی توان چند هندوانه بلند کرد ؟
من بلند کرده ام
همه را یکجا
و حالا گنجشکها به میهمانی اینهمه هندوانه شکسته
آمده اند !

وصف حال

کودکی ، در آغوش طبیعت
طبیعتی شاد و بخشنده
جوانی...........................
کدام جوانی؟
پیری در جستجوی کودکی

حال غریب


ساعت 5/7 غروب در طبس
بادو بورانی گرفته است که نگو
وسط حیاط هستم ، دستهایم را بالا می برم
و به آسمان نگاه می کنم
درختهای خرما اون بالاها می رقصند
و من این پائین حال غریبی دارم

ترانه

اولین ترانه ای که برای سنتور تنظیم کرده ام
البته این اهنگ یک .......اشکار در روز روشن از شعر زیبای
اقای الاهی قمشه ای می باشد
اصل شعر
زاغ کند غلغله یا عندلیب ای حبیب
هر که دمش گرم هیاهوی تست خوش نواست
که به این صورت در امده است
سرو و صنوبر به چمن خوشتر است یا صبا
هر سه چو سرگرم تماشای اوست با صفاست
بلبل خوش خوان به جهان خوش نواست یا که زاغ
غلغله اینهمه چون بهر اوست هم نواست
دامنه کوه بلند اشیان
هروله ادمیان در صفا
غار حرا با مه خود در میان
پشت دو تا کرده او بی بیان
اینهمه چون نام و نشان از وی است
صورت دیگر بود از این جهان

رکوع بر گل سرخ

به سوسنها مینگرم
و به لاله ها
من نمازم را با شعر برای اقاقیها خواهم خواند
برای گل سرخ به رکوع خواهم رفت
و در برابر مریم به سجود
برای ستاره ها دعای دست می خوانم
من شهادت خواهم داد
به یکتایی او
و با هر سجده من
زنبق های سفید شکوفه خواهند داد

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

ظهر داغ تابستان در طبس

ظهر های گرم تابستان
من و خواهرم
پاورچین از سرداب خنک
بالا می اییم
می رویم سر دریاچه خانه ولباسهای عروسکمان را میشوییم یک بند لباس
طفلک مامان خوابیده اند و نمیدانند که
ما از جنهای توی حوض نمی ترسیم

رو نویسی از دفتر چه خاطرات

بچه ها بشوخی میگویند
باز کامپیوتر مامان بکار افتاد
میشه خاموشش کنی
اینهمه افکار عجیب غریب از کجا می اوری
در مواقع تنگنا این افکار بذهنم می رسند ولی
بقول ما در ولایتمان یه کسی روزی صد تا چاقو می سازد
که یکیش هم دسته ندارد
افکار سبز زیادی در سرم می جوشد
ولی جای تفکر ابی خالیست
سناریوهای زیادی هستند که منتظر کارگردانند
ولی کارگردان اگر هم هست
در دسترس نمی باشد

سلام اقای ادوارد دو بنو

سلام اقای ادوارد دو بنو
تعجب خواهید کرد اگر به ایران بیایید
از اینهمه کلاه قرمز وسیاه که بسرمان گذاشته ایم
کلاه سبز هم زیاد داریم ولی قایمشان می کنیم
می ترسیم مسخره مان کنند
کلاه های ابیمان هم که در مرخصی هستند
سعی میکنیم کلاه های زرد را روی سرمان نگه داریم
از کتاب تفکر خلاق

زندگی

زمانی فکر می کردم زندگی
مانند قدح بزرگ مسی است که
مورچه ای داخل ان افتاده است
با هزار مکافات بالا می اید
و بعد با یک فوت دو باره بداخل ان می افتد
حالا فکر می کنم
که زندگی از چاه در امدن وبه چاه افتادن است
حالا کدام چاله کدام چاه
بماند

خدای متفاوت

شما بیشتر اوقات خدا را چگونه می بینید
خدای مهربانی که لای این سبزیها
روی ان کاج بلند است
یا خدای پر جبروت منتقم در کمین نشسته
من که به این خدای دومی
فکر نمی کنم

لا لا ئ ها

لالا لالا گلم باشی
تسلای دلم باشی
لالا لالا گل پونه
بابات داره میاد خونه
لالا لالاکه لالایت میایه
نماز شومه بابایت میایه
هر پنج تاشونو با این لالائ خوابوندم
و حالا برای نوه ام میخوانم

رویای صادقه

در چهل و اندی سال پیش
من خواب پدرم را دیدم
سه شب بعد از اینکه رفته بودند
من از پدرم پرسیدم
حالا شما کجا هستید
گفتند پیش خدا پیش خدا پیش خدا
وتبد یل به نور شده ومحو شدند

ملودی زیبا

بالای شاه نشین بلندی
روبروی خانه کودکیمان
سه طبل گذاشته بودند
بزرگ و متوسط و کوچک
برای بیدار کردن ما
در شبهای ماه رمضان
هر سی شب
من وخواهرم
با ملودی زیبای انها
از خانه بیرون می دویدیم
و تماشا می کردیم
طبالها را یا
سایه انها را که برایمان بر طبل می کوبیدند

تله ویزیون

خدای من
خدای خوب ومهربان
دستهای کوچک ما را
ای وای
دارم از روی اگهیهای تلویزیون
با خدا صحبت می کنم
نتیجه این همه ازین شاخ به ان شاخ پریدن

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

چشمه ی مهربانی

در مسیر روستایئ زیبا در شهر ما
چشمه ایست بنام مهربانی
ما از این چشمه اب می نوشیم به چه زلالی
بصورتمان پشنگ می کنیم
تا طراوت را احساس کنیم با تمام وجودمان
نیاز نام دهی است روبروی این چشمه
شکوفه های صورتی هلو وسفید بادام
در فصل بهار
طبیعتی می افرینند
که چشم از دیدنشان سیر نمیشود

نارنج وترنج




شهر ما زیباست
زیبایئ ساده وبی ادعا
با درختهای خرما که چتر زده اند
روی درختهای نارنج وپرتقال
مادر پوست کلفتی انگار
حافظ بچه های نرم ونازکش

شعر

می خواهم شعر بگویم
شعر تر که نه بلد نیستم
شعر با قافیه که بضاعتم نمی رسد
شعر نو هم که سوادش را ندارم
بگذار ببینم اسمش را چه بگذارم
من همیشه ادم متوسطی بوده ام
شعر متوسط
اسمش بی خیال
تنها افکارم را ردیف می کنم و می نویسم

دست نوشته ها


سلام

من برای شما از همه چیز خواهم گفت
بیشتر از همه برای زادگاهم تبلیغ خواهم کرد
اخر بیشترین خاطرات خوبم از این شهر است
از سیاست بروایت خودم خواهم گفت
از افکاری که در سرم می گذرند
از خاطرات کودکیم
از شغلم
و از کاروبار اکنونم
خدا بخیر کند