۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

ایام هفته

شنبه ها////کلاس موسیقی سنتور



یک شنبه ها///کلینیک/یوگا



دو شنبه ها///برق انداختن خانه



سه شنبه ها///کلینیک وجلسه کتاب خوانی



چهار شنبه ها///یوگا /کلاس طراحی(هنوز شروع نشده)ولی کلی طرح من در اوردی کشیدم



که شاید روزی بعنوان سوپر پست مدرن مد شود



چون بعضی هاش رو خودمم نمی فهمم چیه



پنج شنبه ها///کلاس خلاقیت(تازه شروع شده)



جمعه ها ///کوه(هنوز نرفتم)



ولی با گل گشت شروع کردیم که فوق العاده بود در دره چهچهه



در دشت شقایق

30 سال کلاس رفتن این چیزارم داره

به کلاس عادت میکنیم

و روز های جمعه را هم با کله میرویم

دنباله اس ام ها

گفتم دنیا را توصیف کن

گفت دنیا چو

حباب است بروی اب

ان هم ابی چو سراب

ان هم سرابی در خواب

ان هم خواب مستانه خراب

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

با یاد نادر نادر پور

به جستجوی که بر خیزم؟



در انتظار که بنشینم؟



در انتظار سحر؟



ولی سحر که شده



این را خروس گفت



تو نشنیدی



همان دمی که قناری



نماز خواند



همان دمی که شمیم



بروی گل خندید



همان دمی که شقایق شکفت

همان دمی که مهر و محبت

به حجله می رفتند

سحر شکفت

یه شب مهتاب

تو یه دهی بود

انگاری مهتاب

افتاده بودش

رو خرمن اب

ماه بازیگوش

هی تکون میخورد

ماهیا تو اب بازی میکردن

پشت سر ماه

قایم می شدن

قایم موشک بازی

اونم توی اب

یه شب مهتاب

ماه میاد تو اب

منو میبره با خودش تو اب(با اجازه فرهاد)

شبی از شبها

من شبی باز از ان کوچه گذشتم(با اجازه فریدون!)

دل من تنگ شد از بهر نگاهت

در سکوت ان شب

یاد تو باز بدادم برسید

خش خش برگ بزیر پاها

هوهوی باد توی گلبرگا

نغمه ای دور از پنجره ای

و نسیمی که برایم اورد

اشک حرمان

همراه با شکر و سپاس

که دگر باره گذشتی

تو از ان کوچه

و در یادت بود

انهمه خاطره

و یاد عزیز

افسانه افرینش

در زمانهای دور دخترکی بود جسور

بی پروا و ماجراجو در قلبش

خجالتی و بی خاصیت در ظاهرش

دخترک ما اومد و اومد

با سر انداخت خودشو تو چاه

جلو پاشو نگاه نمی کرد

افقهای دور در نظرش بود

فرو رفت

روز بروز فرو تر

فرشته های همراهش در اخرای عمرش

وقتی دیدن پشیمون شده

سرش به سنگ زمونه بد جوری خورده

بالاش کشیدن

حالا اون بی خاصیت میخواد

راه های نرفته رو بدوه

و کارهای نکرده رو بکنه

ولی ماشین جسمش بدرد اوراقیامی خوره

و همراهیش نمی کنه

از خودش ادا در میاره

ای داد بی داد

نمازی بهر او

گر غذایی بپزم

تخم مرغیست به اشکالی چند

گر دوایی بخورم

قرص خوابیست

که بینم یک چند

خواب هایی از جنس حریر

گر نمازی خوانم

بهر او میخوانم

من به اوای بلند

بهر او نی لبکی

را هر روز

در سر چشمه ابی روشن

مینوازم

تا جوابم بدهد

انقدر بر سر چشمه می نشینم

که خوابم ببرد

مزه زندگی

وقتی که مزه زندگی تلخ بود

شیرینی را فراموش کرده بودی

گویی در زندگیت هرگز

اسمانی و ابری و نسیمی نبوده است

انهمه نعمت را فراموش کرده بودی

دویدن در باغ و کشتزار پدرت را

و صدای لک لک چرخ خیاطی مادرت را

که پیراهنی از جنس مهرو محبت می دوخت

بعد تر

صاحب باغچه ای شدی

پر از گل های زیباو عطر اگین

هر کدام برنگی

ولی تو فقط سیاهی میدیدی

و تلخی را

گل های زندگیت نیز قادر نبودند

که طعم شیرینی را بیاد بیاوری

و فراموش کرده بودی شیرینی های زمان کودکیت را

نون چایی نون قندی

باقلوا

نون بادومی

اوه

چطور یادت رفته بود؟

انهمه سال انهمه یاد و خاطره

فقط سیاهی می دیدی

و دیگر هیچ

می به ساغر خوبست

گل به صحرا خوبست

می به ساغر خوبست

دل بر دلداده

سر به سودا خوبست

دل به این شیدایی

سر به این سودایی

عشق با این عظمت

سر به صحرا خوبست

مهر و شوق

مهر را بهر تو تعریف خواهم کرد

شوق را بهر تو توصیف خواهم کرد

شوق بر این عظمت

مهر بر هستی

من سرودی ترانه خوان خواهم شد

و در بستر رودی خشک

جاری

انگاه مهر و شوق در رود شنا خواهند کرد

مسحور

دو چشم و گوش من مسحور رویت

بجان و دل منم در ارزویت

تو چون خود را کنی از من نهانی

دل من می دود هر دم بکویت

ساقی

ساقی ز می الست پیمانه بریز

مطرب ز شراب موسیقی پیمانه بنوش

جان من بی دل بکجا خواهد رفت؟

گر سر نسپارم

چه شتاب و چه گریز

نامت

نامت

بنام گل اطلسی

و یادت خاطره هزار تاک رسیده

هر وقت بیاد تو می افتم

عطر محبوبه شب

در جانم غوغا می کند

عطر پونه های صحرایی

و بوی کشتزاران

تو ای صحرا

از بید مجنونت خبر داری؟

که چه شد؟

تو ای کویر

از ستاره دنباله دارت

نشانی داری

که در کدام چاله فرو شد؟

ای کوه بوته بید مشک دامنه ات

تو را یاد چه می اندازد؟

همزاد

می گویی در عالم ارواح جفت بوده اند

ولی تک تک بدنیا امده اند

از اینرو همراه خود را گم کرده اند

حالا چه باید کرد؟

با دلتنگی نیافتن همزاد

با پریشان حالی تنهایی

حالا چه باید کرد؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

در دشت شقایق

می رفتم واگویه کنان

می دویدم

دلم ایینه رخسار تو بود

می دویدم در دشت

در دشت شقایق!

اواز تو را میخواندم

نه بزیر لب

با بانگ بلند

در دامنه کوه

کوه اواز مرا بر گرداند

برو ای بی دل عاشق

تو هنوزت خبری نیست ز دل

تو هنوز اول راهی

دامگه حادثه در پیش است

تا بسر منزل مقصود رسی

صد میدان در راه است

خواجه این را گفت

تو عجولی میدانم

اما تو بدان

ان شرابی نابست

در خمی با دل خوش

نرم نرمک برسد

عجله لازم نیست

با خماری تو بساز

چون سحر نزدیک است!

عطر سیب با بوی نفت

ای سبد هاتان پر پول

پول اوردم پول نفت بی زبان

خواهم امد

من دوباره خواهم امد

پول نفت بی زبان را من میان کرکسان تقسیم خواهم کرد

کور را خواهم گفت چه تماشا دارد باغ؟

زن در مانده بی کس را

وعده باغ عدن خواهم داد

من گره خواهم زد نور را با خورشید

نور از روی خودم تابان است

من سر سفره یتان

بعد از این خواهم گفت

که گذارند دو تا نان بزرگ

تا مگر یک چندی

نشنوم دیگر اواز قناری ها را

که درون قفس تنهایی

می خوانند

رهزنان را خواهم گفت

پای اهسته گذارید

قناری خواب است

من به کورش خواهم گفت

تو بخواب

چون که ما بیداریم

(با اجازه سهراب)

سفر های استانی

در روز باز دید از شیراز

رندان ان دیار

بر مزار سعدی

عکس ملیجک منحوس را

با این شعر اورده بودند

روی زیبای تو دیدن

در دولت بگشاید!

روضه رضوان

شاعر گفته است

پدرم روضه رضوان بدو گندم بفروخت

نا خلف باشم اگر من بجویی نفروشم

ای حرامیان

که همه ایه ها و سوره ها را از برید

شما مردمان مظلوم این دیار را

با میهنشان یکجا

به جویی پیش پیش فروخته اید

شما خلف ها

سیدین

سیدی پر ازرم کنار می رود



تا سیدی هنر مند جایش را بگیرد



ولی میترسم که جد سید ها هم نتواند



این همه پلشتی را ازین سرزمین کهن بزداید



در این روزگار پر رویی و بی شرمی



یک هنر مند یک روح لطیف



اینهمه دروغ و دغل بازی را تاب خواهد اورد؟



یکی باید از جنس زمان



تا شاید بتواند



کبره کثافت و بیشرمی دروغ



در سالیان اخیر را



با صابون رک گویی و حق طلبی



بشوید



در انصورت

صابون نایاب خواهد شد

پای زشتشان پیداست

نمی دانم چه خواهد شد

نمی دانم که تا ماه دگر این کرکسان پیر

همچنان ایینه دق

پیش روی ما خواهند ماند؟

با چنگال هایی تیز

و با لبخند مصنویی

پر طاووس را بر مردمان زود باور

عرضه خواهند کرد

پای زشتشان پیداست

ولی ما همچنان خوابیم

و پیش روی خود را ما نمی بینیم

و در چاهی که انها کنده اند

باز خواهیم اوفتاد

اه بر بار دگر

نمی دانم چه خواهد شد

بر این ملک اهورایی

بدست قلدران مست قدرت!

نمی دانم چه خواهد شد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

سلام موئمن سلام(سر گلزایی)

موئمن در جای خودش نشسته



او جای کسی را تنگ نکرده



اما اگر کسی بگوید تو جای مرا تنگ کرده ای

یک قدم جلو تر می نشیند

ولی اگر بداند که باید سر جایش بماند

از جایش تکان نمی خورد

حتی اگر کوه ها تکان بخورند

یک دو سه حرکت(از سری کتاب های دکتر سر گلزایی)

بیست و یک قانون کوچک

برای یک زندگی بزرگ

یکم هیچ چیز رایگان نیست

دوم اگر توانستی از اینجا لذت ببری

از انجا هم لذت خواهی برد

سوم هیچ چیز همه چیز نیست

چهارم فلفل نباش سیب زمینی نباش گیلاس باش

پنجم تنها با کمک دیگران می توانیم خودمان را بشناسیم

ششم در این دنیا عنصر خالص کمیاب است

هفتم هیچ کس با خود فروشی به خرسندی نرسیده است

هشتم همه چیز به همه چیز مربوط است

نهم صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

دهم هیچ چیز در زندگی ما خنثی نیست

یا مفید است یا مضر

ادامه دارد!

غبار سالیان

ما در لحظه نیستیم

غبار سالیان اجازه نمی دهد

در حال زندگی کنیم

وزش نسیم را نه در خیال و از ورای گذشته

که در حال بچشیم

انچه اساسی است بودن در لحظه است

با درس گرفتن از گذشته

و هدف داشتن برای اینده

در حالیکه برای ما انچه اساسی است

نا مرئی است

زبان حال عشق

در شهر کوچک خودمان که بودم

پسری خجالتی با موهایی اشفته روی پیشانی

در صبحی افتابی

روی دیوار کهنه خانه یشان با ذغال چیزی نوشت و زود رفت

رهگذری فضول دیوار نوشت را خواند

کلونگتم

ک ل و ن گ ت م

بر وزن کلبه عمو تم

(بهت فکر می کنم گرفتارتم عاشقتم)

رهگذر فضول ما بهوای چیدن توتهای شیرین

ایستاد تا باقی ماجرا

دختری زیبا و بی الایش با چادر نماز گل گلی به بیرون سرک کشید

با دیدن ان خط شتابزده لبخندی شرمگین زد

و زود در را بست

از درون خانه صدای غرغر همراه با خانم صاحبخانه امد

با دستمالی خیس

این ور پریده ور شوریده(دلباخته شده)

هر روز یه چیزایی روی دیوار می کشه

که همسایه ها از دیدنش سرخ می شن

کار من هر روز شده پاک کردن اینا

در دلم گفتم پاک نکن

اینها زبان حال عشق است

و سرخی روی گونه ها

رنگ دلباختگی است

اینها را پاک نکن لطفا

و اما شیراز

شهر حافظ و سعدی

و باغهای جهان نما وارم

باغ هایی که نشان از بهشت موعود دارد

با عطر سکر اور بهار نارنج در

اردی بهشت

شهر عشق و صداقت

و مردمانی شوخ طبع و با احساس

هنوز زود است که در باره شیراز بنویسم

هنوز انهمه زیبایی در جانم جا نیفتاده است

اه زاینده رود

زاینده رود

رود زاینده

از چه رو اینچنین خشکیده ای

چه بر سرت اورده اند

انهمه زیبایی کجا رفت

تو که الهام بخش ترانه هایی جانبخش بوده ای

حالا دشمنان زیبایی و خوبی و شادی

برایت مجلس ترحیم گرفته اند

و کودکان در بستر خالی تو

چاله می کنند

و بعد با خاکهای ان

گور تو را پر می کنند

اه زاینده رود

من اینجایم

من این جایم

تشنه ای تنها

نمیگویم

کویری خشک

ولی ابری که با خود مهر دارد

سایبان دارد

در اینجایی که من هستم نمی بارد

من اینجا سخت تنهایم

دمی با خود می اندیشم

خدا همراه خوب و مهربانم

بهر من کافیست

ولی اخر همیشه در کنارم نیست

گاهکی رویایکی شیرین

ازو بینم

ولی اینها برایم هیچ کافی نیست

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

پیتزای خیالی

در ذهنم خمیر درست می کنم

مثل سال های کودکی

ورزشان میدهم

گلوله شان میکنم

و پهنشان

بعد روی ان پیاز میریزم و سبزی کوهی

انرا در تنوری خیالی میگذارم

تا خوب ور بیاید و بپزد

انگاه پیتزای خیالیم را

به کوچه می برم و با رهگذران قسمت می کنم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

مرغ ور پریده

مرغی که به قفس عادت کرد

اگر در بگشایید

دو باره به ان بر می گردد

اما قفس ها با هم توفیر میکنند

حالا دوست داری او

تو را در قفس کند

رامت کند توی وحشی را

با خود می گویی



تو همچون خورشیدی بدرونم بتاب



مرا با خودت ببر

به کوه اگر بردی

بره ای خواهم شد بدنبالت

بصحرا اگر بردی

اهویی با چشمانی نگران

نکند رو ازو بگردانی

ترا دنبال خواهم کرد

فقط بدریایم مبر

از ان رو که میترسم

موجی شوم

و خود تو گردم

بی انتها

بی مرز

در انصورت برای سالهایی که از دست داده ام

خواهم گریست

توت خور غر غرو

توی وحشی را سالیان متمادی رام کرده بودند

اهلی شده بودی

نا جور مانند همه اهلی ها

به هیچکس نه نمی گفتی

با خودت قهر بودی

و از خودت بدت می امد

زمانی رسید که دیگر خودت را نمی شناختی

انگاه بود که افسارت را پاره کردی

خود واقعیت بدر و دیوار میزد

تا از این تن اهلی شده برهد

من از من میگریخت

تا خودش را نجات دهد

مانند نوای موسیقی که در چاهی عمیق نواخته شود

من دوست داشت ملودی زیبایی باشد

در صحراها و کوه ها

زمانی برای هیچ

من وقت و زمانی را برای هیچ صرف کرده ام



هیچ ها را روی کولم گرفته بودم



و در خیابانهایی دویده ام



که به کوچه های بن بست راه می برده است



به هیچ مهر ورزیده



و دل سپرده بودم



که هیچ را میشود از هیچی در اورد



ولی خیلی دیر فهمیدم



که نمیشود



هیچ ها خیابانهایی یکطرفه اند



که فقط بخودشان راه می برند

باز گشت

گاهی وقت ها

خودم را میبینم

که پیش خودم باز گشته ام

پشت درم

خودم و سایه ام با هم

کمی پا به پا می کنم

در می زنم

کسی در را برویم باز میکند

مانند عطری از خاطره ای دور

که انگار بچشمم اشنا می اید

رویش را میبوسم

و به افتاب تازه بر امده

سلام میکنم

کوه و در و دشت

در اینجا در ده و کوه و در و دشت

میان باغ های نخل و نارنج

ادمی تازه زاده شده است

با هر نفس کشیدنی در این هوای پاک

یک قرص فلوکستین از جیره روزانه اش کمتر می خورد

بااواز هر پرنده ای

یکقرص خواب اور کمتر

در گذر ابر ها بر روی اسمان پاک

و پرواز کبوتر های شادمان

اموپرازولش را نصف میکند

از ان رو که

خوردن ماست و نعنای بدین عطر و بو

و دیدن ادم های ساده و خوش رو



برای هضم شدن کمکی نمی خواهند

ولی دکتر هشدارم داده است

فکر فردا را هم بکن

دو باره به شهر بر خواهی گشت

و دو باره غذا سر دلت خواهد ماند

دو باره باید ادم های عبوس و شتابزده را ببینی

و دو باره دلتنگی و روز مرگی و دوری دوستانت

قرص ها را بخور برای روز مبادا

خر گمشده من

گاهی صدای خروسی و قد قد مرغی که جوابش میدهد

و صدای خری از دور دست

دردلم به او می گویم

صدایت خر گمشده من

دوست قدیمیم

غمگین است

از دوری منست؟

ولی منهم دیگر مثل ان سالها چالاک نیستم

که با یک فرا خوان بنزدت بشتابم

برایم از دور بخوان

من در میان علف ها و تو در آخورت !

بخوان

به اواز دل نوازت گوش میدهم

دمی بعد

با اواز پرنده ای که مرا میخواند

به خانه بر می گردم

چون در میان اینهمه دوست دار

دیوانه تر خواهم شد

اگر بیشتر بمانم

خواب گندم زار

خوابیده بودم در میان گندم ها



و داشتم از دست نسیم و وز وز مگس های باقالی



و صدای دور دست بلبلی بحالت خلسه می رفتم که



مورچه هایی ریز از جانم بالا امدند



نیشم زدند



در دلم گفتم اینها هم ایات الاهی هستند



به خلسه ات ادامه بده



ولی وقتی ایات الاهی از سر و کولم بالا رفتند



خلسه تمام شد



نشستم و به زنبوری که به مورچه ها چشم غره میرفت



گفتم تو هم میتوانی نیشت را در جانم فرو بری



همه شما را با هم دوست دارم

شکوه علف زار

امروز به دیدن دوستانم رفته بودم

ولی چه حیف

قبلا دو سال پیش بقول ما در یک جیغ از خانه به صحرا می شدیم

ولی اکنون باید مسافتی از میان اجر و سیمان برویم

تا به دلدار رسیم

در میان گندم زارهای نیمه رس راه رفتم

رقص گندم ها را در وزش نسیم تماشا کردم

واحه هایی در سر راه دیدم

از چند درخت نخل و نارنج

با جوی ابی در کنارشان

بهشتی کوچک

در میان گندم ها و در جویی پر از علف خوابیدم

خورشید را از میان جوانه های گندم دیدم

علف ها در کنار مزارع روییده بودند

و من شکوه علف زار و گندم زار را

یکجا تماشا کردم

سکوت سکوت و تنها صدای باد در میان سبزه ها

شکوه

خدا

عظمت

وسوسه توت

توت های شیرین تازه رسیده

در این شهر دور افتاده

وسوسه می کنند

در کوچه باغ ها که راه میروم

توت های سفید و شاه توت ها

مرا به قانون شکنی وادار می کنند

گناه کبیره

زنی که باید فقط به نوک کفشهایش نگاه کند

تا به خانه برسد

توت رسیده بر سر شاخه ها دیده

و گناه بزرگتر و نا بخشودنی

ای داد

توت ها را هم چیده و خورده

چکنم دست خودم نیست

خوابهای من اینجا تعبیر می شوند

همیشه خواب توت شیرین میدیده ام

که خودم از درخت می چینم

چه دوره زمانه ای شده

در مللا عام

یک زن؟

این را زنی میگوید و زود بداخل خانه اش میرود

و در را و چشم هایش را می بندد

و اینهمه در کوچه باغهای تنهایی است که

گنجشکها هستند و البته خروسی نیز در دور دست

قوقولی قوقو می کند

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

جوانی کجایی

امروز از جلو خانه کودکی و جوانیمان گذارم افتاد

مسجد قدیمی جلو خانه مان پدرم را بیادم اورد

هشتی جلو خانه و بیرونی کنارش و سراچه

مهم ترین مکان ان دوران

برای بازی های تمام نشدنی ما

و نترسیدن از اجنه

و بلکه باستقبالشان رفتن

بجای همه اینها

حالا مغازه است و قصابی و بوتیک

جایی که با خواهرم ظهر های داغ تابستان

از گل رس

دیگ و پاس و استکان وملاقه می ساختیم

حالا حلبی فروشی شده است

یک دم همه ان اسباب زندگیمان را دیدم

که در افتاب چیده بودیم

و حالا خشک شده بود

اماده استفاده

سراب را ول کردم و به ان طرف خیابان رفتم

سرک کشیدم

درخت های با وفای جوان ان سال ها

اشنایان قدیمی

هنوز بودند کهنسال و سبز

با انها سلام و علیکی کردم

سر شاخه هایشان را تکان دادند

و هر دو افسوس خوردیم که

نمی توانیم مانند گذشته

همدیگر را در اغوش کشیم

پیر بازیگوش

کودک درونم بقول امروزی ها

بچه مانده است

با بچه ها که هستیم

من زود تر از همه از درخت ها بالا میروم

و در مسابقه دو می دوم

پا به پای انها

خاک بازی را دوست دارم

و یک قل دو قل را

توشله های کودکیم

بهمان براقی است

بی مهابا بدرون جویهای اب میپرم

و از قایم موشک بازی با نوه ام لذت می برم

خرش می شوم و روی پشتم راهش می برم

و او مرا دوست دارد

چون تقریبا همسن هستیم

من نیز حیرانم

من از تو لبریزم

من از تو سر شارم

بکوی من ایدوست

اگر تو می ایی

نشانه ای از او

برای من داری؟

صدای قمری ها

چه چه بلبل ها

ستاره های کویر

مزارع گندم

نسیم جان پرور

شمیم این گلها

من از تو ای خدای کویر

من از تو ای هستی

فقط گلی خوشبو

فقط نگاهی گرم

فقط نسیمی

فقط شمیمی

در انتظارم

ولی چگونه؟

من نیز حیرانم

خودم نمی دانم

رسم شهر ما

در شهر ما رسم بوده



بچه هائی که در فصل بهار بدنیا می امده اند



را زیر پرده ای از گل پرهای محمدی می خوابانده اند

و جشنی برایش می گرفته اند

شاید مرا نیز

که در اول تیر بدنیا امده ام

جزء بهاری ها حساب کرده

و برویم پر گل محمدی ریخته اند

من اکنون بدوران نو زادیم بر گشته ام

گل های کودکیم حالا در اردی بهشت

یکی یکی باز می شوند

گل محمدی

گل سرخ اتشی

گل عطری و لاله وحشی

هر کدام با عطری اینقدر نزدیک

ولی اینقدر دور

پو نه های صحرائی

همراه با پونه های صحرائی

گل محمدی پیش رس برایمان اورده اند

عطر این گل چنانم کرده است

که قدهی از برای اهلش

در گوشه ای از خانه عطر بها رنارنج

ما را بسوی خود می خواند

در اینگونه مواقع

نمی دانم از جان خدا چه می خواهم

صدایش میکنم

شاید او را در عطر گل محمدی

و در پونه های صحرائی بیابم

این عطر ها

مرا از او سر شار می کنند

تو را کجا بیابم

مهری بس عمیق

مهری مادرانه

یا از جنس تفقدی مردانه

محبتی بی کران

به عمق هستی

و به زیبائی گل انار

دلی سرشار

با عشقی بی پایان

در میان است

تو کجا غیبت می زند

تو را کجا غیر از قلبم بیابم

و از که ادرست را بپرسم

کدامین نگاه به محبت بی پایان من

جواب خواهد داد؟

ای خدا

ای هستی

در عطر یاس ها

دلم برایت تنگ شده است

آرام جانم

دلم برایت تنگ شده است

سرو روانم

ملودی زیبای هستیم

تمام روز تو را زمزمه می کنم

چه با ذکر سبحان اله

و چه با زمزمه می و مستی

در حافظ تو را می جویم

و در مولانا نیز

تو را در پرواز کبوترها

در برگ گل محمدی

در عطر یاس ها

و بنفشه ها

می بویم

گل هستی من

رنگین کمانی است

از رنگ های نا یاب

مثل یادیست یا خاطره ای

می اید و زود

قبل از اینکه ببینمش

می رود

دلم برایش تنگ شده است

ان سفر کرده

ان سفر کرده ان عزیز

همیشه هست

استکان کمر باریک چای

مرا بیاد او می اندازد

و سفره بی نمکدان

حضورش همه جا هست

و گاهی که نیست

حضور فیزیکیش

و نبودنش است که ما را دلتنگ میکند

ولی ما اشک هایمان را قورت می دهیم

از انرو که خودش همیشه خندان بود

و شادی را بیشتر دوست داشت

روحش شاد

تمام یادهای خوب بگذشته

نمی دانم که خوشحالم و یا غمگین

ولی حال خوشی دارم!

گذار ابر ها را بعد باران بهاری

و گلهای انار بعد باران

را تماشا کرده ام

امروز بعد از ظهر

تمام یادهای خوب بگذشته

دو باره زنده گشته

دائیم همراه خوب و مهربانم

نیست دیگر لیک

خاطرات او تمام روز همراه منست

اینجا