امروز از جلو خانه کودکی و جوانیمان گذارم افتاد
مسجد قدیمی جلو خانه مان پدرم را بیادم اورد
هشتی جلو خانه و بیرونی کنارش و سراچه
مهم ترین مکان ان دوران
برای بازی های تمام نشدنی ما
و نترسیدن از اجنه
و بلکه باستقبالشان رفتن
بجای همه اینها
حالا مغازه است و قصابی و بوتیک
جایی که با خواهرم ظهر های داغ تابستان
از گل رس
دیگ و پاس و استکان وملاقه می ساختیم
حالا حلبی فروشی شده است
یک دم همه ان اسباب زندگیمان را دیدم
که در افتاب چیده بودیم
و حالا خشک شده بود
اماده استفاده
سراب را ول کردم و به ان طرف خیابان رفتم
سرک کشیدم
درخت های با وفای جوان ان سال ها
اشنایان قدیمی
هنوز بودند کهنسال و سبز
با انها سلام و علیکی کردم
سر شاخه هایشان را تکان دادند
و هر دو افسوس خوردیم که
نمی توانیم مانند گذشته
همدیگر را در اغوش کشیم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر