۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

جوانی کجایی

امروز از جلو خانه کودکی و جوانیمان گذارم افتاد

مسجد قدیمی جلو خانه مان پدرم را بیادم اورد

هشتی جلو خانه و بیرونی کنارش و سراچه

مهم ترین مکان ان دوران

برای بازی های تمام نشدنی ما

و نترسیدن از اجنه

و بلکه باستقبالشان رفتن

بجای همه اینها

حالا مغازه است و قصابی و بوتیک

جایی که با خواهرم ظهر های داغ تابستان

از گل رس

دیگ و پاس و استکان وملاقه می ساختیم

حالا حلبی فروشی شده است

یک دم همه ان اسباب زندگیمان را دیدم

که در افتاب چیده بودیم

و حالا خشک شده بود

اماده استفاده

سراب را ول کردم و به ان طرف خیابان رفتم

سرک کشیدم

درخت های با وفای جوان ان سال ها

اشنایان قدیمی

هنوز بودند کهنسال و سبز

با انها سلام و علیکی کردم

سر شاخه هایشان را تکان دادند

و هر دو افسوس خوردیم که

نمی توانیم مانند گذشته

همدیگر را در اغوش کشیم

هیچ نظری موجود نیست: