۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

در دشت شقایق

می رفتم واگویه کنان

می دویدم

دلم ایینه رخسار تو بود

می دویدم در دشت

در دشت شقایق!

اواز تو را میخواندم

نه بزیر لب

با بانگ بلند

در دامنه کوه

کوه اواز مرا بر گرداند

برو ای بی دل عاشق

تو هنوزت خبری نیست ز دل

تو هنوز اول راهی

دامگه حادثه در پیش است

تا بسر منزل مقصود رسی

صد میدان در راه است

خواجه این را گفت

تو عجولی میدانم

اما تو بدان

ان شرابی نابست

در خمی با دل خوش

نرم نرمک برسد

عجله لازم نیست

با خماری تو بساز

چون سحر نزدیک است!

۳ نظر:

فاطمه گفت...

بس عجله باید کرد
که مرگ نزدیک است
پیشاپیش سحر

malak گفت...

روح انگیز جون نمیدونی از خوندن اینهمهحرفهای نغر و دلنشین چه لذتی میبرم

malak گفت...

چطور تونستی اینهمه سال این احساسات لطیف وشاعرانه را مخفی سازی. من که به سهم خودم از پیدا کردن تو سپاسگزارم توچطور؟ایا از یافتن خودت خشنودی