۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

به شیراز رسیدن

جونم براتون بگه که



بعد از خواب در گندم زارهای طبس



و بهت زده شدن در مسجد جامع اصفهان از انهمه عظمت



و پل خواجو وباقی قضایا



و دل کندن از صبا



به شیراز خواهم رفت



به خانه ای وارد خواهم شد



که مرغان مهاجر به تازگی



رنگش زده اند



ابی برنگ آسمان



در ان عطر محبت و تازگی هست



صفا و صداقت هست



مرا وعده داده اند که در شیراز هنوز باغ هایی هست



که کادر بندی نشده است



همانطور وحشی و دست نخورده است



شبیه باغ در جو در طبس



باغی باقیمانده از نیاکانمان



که چون کسی بهش نرسیده



مثل قدیم مانده است



درخت بهی اینجا و اناری انجا



الویی و زردالویی



با نخلهایی سر به اسمان رسیده



گل های لاله وحشی ونرگس های جابجا روییده



((باز ذهن من از شیراز یکسره به باغ درجو رفت ))



خلاصه قرار است در شیراز از اینگونه باغ ها ببینم



بدیدار حافظ خواهم رفت



و از عطر شعر هایش برای شما هم خواهم اورد



چون میگویند در کنار حافظ

کبوتران نیز شاعر می شوند

بسوی صبا در نصف جهان

مقصد بعدی اصفهان است



بسوی صبا



گل زیبایم



در انجا کنار زاینده رود



بیاد عزیزی خواهم افتاد



که شعر زیبایی سروده بود



او موسی درونش را در سبدی گذاشته بود



و به زاینده رود سپرده



تا باد سرنوشت بهر کجا خواست ببرد



او را دعا خواهم کرد و سعی



که منهم نه بزیبایی شعر او



که به زبان خودم



در وصف این رود پر برکت



حالتی را وصف کنم

سفر

فردا به سفر می روم

و برای یک ماه از شما دور خواهم بود

ولی در عوض سوقاتی هایی از این سفر بیاورم

برای شما

که حالشو ببرین!

اول به دیدن نوه ام میروم

ایلیا

که ختنه شده و شیرین زبانتر از پیش

ربطش را نفهمیدم!

مقصد بعدی زادگاهم است طبس

شهر خاطرات زیبای کودکی

فروردین طبس و بوی بهار نارنج و شب بو

در گندم زارها که راه بروم بفکر شما هم خواهم بود

برای وبلاگم عطر و گل و ترانه ذخیره خواهم کرد

تا در باز گشت اگر زبانی بود

و کلمات توانستند انهمه طراوت را بیان کنند

سوغاتی بیاورم

در کرت میان باقالی زارها خواهم خوابید

و از لابلای بوته های باقالی به اسمان نگاه خواهم کرد

با وز وز مگسهای باقالی

به حالی خواهم افتاد که خدا خودش بخیر کند

دیوانه خواهم شد

و کمی از دیوانگیم را برای شما هم خواهم اورد

در دمی یا لحظه ای

شروع کردن به پیدا کردن خود

تازه اول راه است

پس از ان خدای خود را خواهی یافت

شاید همزمان

در دمی یا لحظه ای

خود را و خدای خود را بیابی

دستانی مهربان

مشتاق در اغوش کشیدن ماست

اگر خود خویشتن را دوست بداریم و در اغوش کشیم

این اغاز زندگی واقعی خواهد بود

باید به اوای دلم بیشتر گوش دهم

مسافری خسته

من مسافری خسته از راه دراز رسیدن

اکنون کوله بارم را بر زمین می گذارم

و به خودم افرین می گویم

قدمهایم استوار بوده است

گر چه اغلب از بیراهه هارفته ام

و کج و کوله

مثل بچه ادم نرفته ام

ولی شاید همین سکندری خوردن ها

در طی مسیر

مرا به اینجا رسانده است

من تا روزگار کهنسالی

بر رویه کودکیم زندگی کرده ام

تا حالا که پخته نشده ام

از حالا به بعد هم بعید میدانم

اتفاقی بیفتد

حالا من با خودم اشتی هستم

و گوش شیطان کر

می خواهم با گام هایی اهسته تر و با طمانینه

راه بروم

خیلی دویده ام

و حالا دوست دارم راه بروم

مثل بچه ادم

اعجاز درون

خدای درونم بیاریم خواهد امد

اگر زندگی را بر خود سخت نگیرم

اگر رها کنم قید و بندهای دروغین سالیان را

و خودم را بدستان پر مهرش بسپارم

اعجاز درون را نشانم خواهد داد

پس انگاه درخت ها در نظرم

همیشه پر شکوفه خواهند بود

و ستاره و ماه و خورشید

همیشه تابان

ازمودن

می ازمایم

می اموزم

زندگی را و طعم های مختلفش را

از جستن خدا خسته نمی شوم

و گاهی اگر خسته شدم

روی پله های ناشناسی می نشینم

و دو باره از افتاب از سایه

از گذر مردمان و تماشایشان

نیرو میگیرم

دو باره براه می افتم

می ازمایم

تا هر گاه که پاهایم یاری دهد

می اموزم

دست ها

دست هایم باز است

کف بینی ماهر لازم نیست

تا انها را بتمامی بخواند

خطوط روشنی دارد

این دستها

حالا دیگر چه کاری بر میاید

از ان ها

جز دعا برای تمامی هستی

از جاندار و بی جان

تنها مایملک

اگر درست است که تنها دارایی حقیقی ما

دعاهایمان هستند

و بقیه چیز ها عاریتی هستند

ما مالک انها نیستیم

پس من ادم بسیار ثروتمندی هستم

دارایم

و این دارایی را

روز و شب و برای همه

در کوچه و خیابان پخش میکنم

کاینات

اگر کمک به دیگران در مرام تو هست



نا سپاسی را باید پذیرا باشی و منتظرش



اگر سخاوت جزء ارزش های زندگی توست



جوابش را ممکنست در پستی و دناءت در یافت کنی



شوکه نشو!



اگر نوع دوستی را بر گزیده ای



در انتظار تشکر مباش



تو کار خودت را بکن



کاینات هوشیار است

شکوه لحظه ها

به جستجو ادامه میدهم

نا امید نمی شوم
شکوه لحظه ها را شکار می کنم

به بهانه پیری از پای نمی نشینم

از قلب دشواری ها گذر کرده ام

تا انتهای دره اضطراب و افسردگی

رفته ام

ولی باز بالا امده ام

دستان پر توان خداوند

همواره مرا به بالا کشیده اند

منی را که دیوانه وار و

بدون فکر

خودم را در مهلکه هایی مهلک

انداخته بوده ام

ان دستان را خواهم یافت

و روی ماهش را خواهم بوسید

لحظه ای برای رفتن

لحظه ای رسید که قدم هایم از رفتن سر باز زدند

کجا؟

درست وسط یک بلوار شلوغ

نمی دانم پاهایم

نمی خواستند جلو تر بروند

بلحظه ای بر جا ماندم

و احساس کردم که دیگر بس است

خسته شده ام از اینهمه دویدن

دیگر نه نسیم را می خواهم که بر من بوزد

و نه رقص شاخه های درخت ها برایم جالب است

سال ها پیش بود

از ان هنگام

چه راه ها که نرفته ام

و چه قدم ها که نزده ا م

گاهی پر از چاله چوله و گاهی هموار

همان یک لحظه وسط خیابان

گویی

سیلی سختی بود

به نا شکری من

میدانم

میدانم

دلم گواهی میدهد

که خواهمش یافت

اگر همینطور

سمج و سرسخت

بیادش باشم

و به جستجویم ادامه دهم

شاید در لحظه ای که

هیچ انتظارش را ندارم

و در جایی که هیچ جا نیست

ولی این جستجوی بی وقفه نتیجه خواهد داد

من میدانم

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

نگاهی به باغ

از پشت پنجره که باغ را می دیدم

درختهایی میدیدم و گلهایی که بی حرکت سر جایشان بودند

و فواره ای که اب از ان رو به بالا می رفت

به باغ امدم

پیچ و تاب درختان همراه با گل ها رقصی میانه میدان داشتند

هوش ربااز هماهنگی و هارمونی

عطر گل در فضا سر مست میکرد

و صدای اب موسیقی این ارکستر را تکمیل

زنی کهنسال روی تاب نشست

و بی صدا و ارام خدا را تماشا کرد

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

کوچ ایل

چرا در اینهمه سال او مرا پیدا نکرده است

در جستجویم نبوده است؟

یا بوده و پیدا نکرده است؟

میتوانست مرا در کتاب فروشی ها

در لابلای کتابها

در پرواز پرستوها

و در کوچ سالیانه ایل

بیابد

در عطر یادهای گذشته

در طی سالیان

حیران و سرگردان

میتوانست اگر میخواست

تا کی به انتظار

چقدر فاصله باید

چقدر حوصله؟

تا چند انتظار؟

تا کی کنی به ناز

و چنین رو نهان کنی؟

ای گل

چقدر صبوری

تا چند انتظار؟

دل بهانه گیر

یه دلم میگه حرف های دلتو بنویس

که اگر با کسی در میان بگذاری

احساس خوبی پیدا میکنی

ولی دل بهانه گیرم گاهی

اخطار می کند

اینها را ننویس

اینها نه شعر است نه نثر و نه حتی قصه

چه اسمی روی ان میگذاری؟

اینهمه از این شاخ به ان شاخ پریدن

حرف هایی که در قالبی نمی گنجند

ولی اخر خودم هم مانند همین حرف و حدیث ها هستم

در هیچ چار چوبی نمی گنجم

تعریف درستی از خودم ندارم

دم بدم عوض میشوم

پس بی خودی حرف هایم را بجرم بی هویتی و بی اسمی

بی اعتبار نکنم

از انرو که حرف هایم هم از جنس خودم هست

همینست که هست

حرف های دل یک ادم بدون قالب است

باز تنهایی

باید مرور کنم

دو باره الفبای تنهایی را

ت ن ه ا ئ ی

شاید حکمتی در انست

که من نمی دانم

شاید خودم را در تنهایی پیدا کنم

و در نتیجه

خدای خودم را

شاید راز تنهایی ابدی

در همین باشد

ترا من چشم در راهم

ترا که نمی دانم چه هستی

از کدام دیاری؟

نامت چیست

رسمت چگونه است

نمی دانم از جنس بادی یا افتاب

کتاب شعری یا نثر

دل بی تابی هستی تو

یا قرار موهومی

تو رویایی

همه نشانه

به سلامم جواب خواهی داد؟

ای بی نشاته؟

یا نه تو خود همه نشانه ای

منم که گمشده و بی نشانه ام

ترا در دلم میجویم

گاهی دلم سرشار توست

و گاهی

آه

کجایی؟

عطر صفا و محبت

هان چه خبر باد صبا؟

ای نسیم سحری

چون گذشتی در ان صبحگاه دل ا نگیز بهاری

و در برابر انهمه جلال کبریایی

انهمه عطر را بوییدی؟

عطر محبت و پاکی

از انهمه صفا و صداقت

برقص در امدی؟

کاش خبرش را به همه جوان های دلداده می دادی

که میشود
با یک شاخه گل

و با دلی پر محبت

پیوندی ابدی را

تدارک دید

با شاخه گلی که

نشان از گلهای وعده داده در بهشت دارد

پیش از سپیده دم

پیش از سپیده دم

روزی که پیمان زندگی بستید

هوا افتابی شدهوای دلپذیر بهاری

و دلهای ما نیز

روز بعد

به یمن این پیوند

باران برکت داد

به زمین تشنه

انقدر که

همه سبزه ها برویند

و درخت های کم اب بنوشند

پیمانتان همیشه پر و پیمان باد