۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

دستور زبان عشق(برای طلیعه)

دخترم جانم عزیزم


در طلیعه طلوع خورشید امروز


و در برابر ایوانی از نورطلایی


وبا شاهدی از شهد همه گلها


پیمانی بستی


پیمانی سخت ولی شیرین


خوبی را و مهربانی را پاس بدار


عاشق باش و عاشقانه بمان


دلدار باش و دلداده بمان


نگاه مهربانت را هیچگاه دریغ مدار


از جوان فهیمی که عاشق شده است


قدر مهر ش را بدان


قدر عشقش را نیز


در این زمانه که عشق کیمیاست


هر دو این جوانه تازه شکفته را با مهر ابیاری کنید


نهال تازه روییده به مراقبت و توجه لحظه به لحظه نیاز دارد


تا همیشه شاداب بماند


چه در روزگار کهنسالی فقط همین عشق پاسداری شده به کارتان خواهد امد


دعای خیر مادر وبلاگ نویستان بدرقه راه شما

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

این چه حالیست

این چه حالیست

این کیست در این خانه

کینچنین بر در و دیوار زند بالش را

این چه شوقیست

چه شوریست

رو بکدامین سو دارد

که از دیدن برگهای نو رسیده

و از بوییدن یک گل

به این حال می افتد

به حال شکر

ولی شکر دل من هم

به ادمیزاد نمیماند

نمیفهمم دلم خواهد بگریم یا بخندم

یا هر دو با هم

این چه حالیست

خودم حیرانم

سکه های تقلبی

ما شادمانه راه پیمایی کردیم

ما با شوق یکی را بیرون کردیم

با این ارزو که عزت و شرف را به خانه باز اریم

شرافت ملتمان را ارزو داشتیم

و اینکه ملت ما خودش میتواند روی پای خودش بایستد

و احتیاج بدستی از خارج نیست که او را راه ببرد

ذوق کرده بودیم که اجنبی ها را بیرون کرده ایم

بعد ما احمقانه در خانه نشستیم

و فکر کردیم شرافت کالاییست

که در بازار می فروشند و ما انرا خریده ایم

و یا در جایی پنهان شده

و دیو چو بیرون رود فرشته در اید

ما صادقانه به همه اعتماد کردیم

و ارام ارام بخواب رفتیم

بربع قرنی

از خواب اصحاب کهف بیدار شدیم

و دیدیم اسمان همان رنگ است

و زندگی همان ننگ است

و بلکمم بیشتر

حالا نمیدانیم سکه هایمان را در کدامین بازار بفروشیم

ما نسلی پیر شده

و ارزو بدل مانده

دوست داریم که به رویاهای جوانیمان

خیانت کنیم

بر علیه خود بشوریم

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

عطر خدا

اگر خواهی تو با شوقی نهانی

راز دل را با کسی گویی

اگر او را بهر کوی و بهر برزن

تو می جویی

اگر در یاسهای نو جوانی

توی باغ زندگانی

نغمه ای رنگین

تو را سر مست می سازد

اگر هر روز و شب

وقت سحر

وقت غروب افتاب

او تو را مسحور می سازذ

اگر در غنچه های نو شکفته

در شکوفه

در گل سرخ وجود خود

خدا را تو ببویی

عطری از گلهای عالم

در بهاری خوش

تورا سرمست خواهد ساخت

خدای من

گلی خوشبوست

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

خلاقیت اوشو

زندگی سراسر به کل تعلق دارد

سعی نکن خود کفا باشی

چون فقط حماقت از تو سر می زند

این به برگی از درخت می ماند

که بخواهد با اتکا بر خودش زندگی کند

و نه تنها این که با درخت بجنگد

با برگهای دیگر بجنگد

با ریشه ها بجنگد

با این خیال خام که انها همه بضرراو کار کرده و

مخل اسایش اویند

ما فقط برگ های یک درختیم

یک درخت بزرگ

هر نامی که دوست داری بر روی این درخت بگذار

اما ما همه برگ های کوچک درخت بیکران زندگی هستیم

هیچ نیازی به جنگیدن نیست

تنها راه رسیدن به سر منزل مقصود

تسلیم شدن است

شب سکوت کویر

اگر به باغ و گلزار رویم

به کوه و صحرا چادر بزنیم

هوای صبح دم را ببوییم

با رقص گندم ها در نسیم همراه شویم

اگر به غاری رویم

و از انجا امدن و شدن روز و شب را

به تماشا بنشینیم

ایا راز دلتنگی مان را خواهیم فهمید؟

اینکه نمی شود

اینکه نمی شود

در این دنیای پر اشوب و پر غوغا

در این زمانه حسرت

بگوشه ای تو شعر بگویی

و من در این گوشه دنیا

بدنبال کتاب های شعر و شعور

نور و سرور

کتاب فروشی ها را بزیر پا بگذارم

در هر کدام بیتی بیابم

و لیکن روز دیگر

کتاب فروشی دیگر

اینکه نمی شود

امواج

ما موجیم در یک اقیانوس

موجی سهمگین

یا خود اقیانوسیم

اقیانوس کبیر

ما رویای دریای وجودیم

یا موجیم در دریا

موجی نرم

یا دریایی که خوابش نمی برد

و همیشه اشفته است

اسفندماه

امسال بهار ما از اسفند شروع شده است

قناری های پراکنده در گوشه و کنار دنیا

یکجا جمع شده اند

یکی از انها هم که گرفتار است

و نیامده

خدا نگهدارش

ولی امسال بهار ما از اسفند شروع شده است

چون درخت ها از حالا شکوفه داده اند

و پرستو ها به خانه امده اند

میوه ممنوعه

از قدیم هم دوست داشتی جاهای ممنوع را ببینی

قلعه هایی را بخواب می دیدی

و از بام های متروک سرک می کشیدی

حالا هم بعد از این همه سال عوض نشده ای

می خواهی بدرون دنیایی وارد شوی

و سر از کارش در بیاوری

که فقط در باره ان خوانده ای

و هیچ چیز از ان نمی دانی

دنیای درون

تو عوض بشو نیستی

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

زندگی در اگر

اگر به شهر کوچک ما زود تر امده بودی

اگر نشانی ما را از مردم پرسیده بودی

بتو می گفتند

خانه ایست پر از لانه پرستوهای بی خانه

خانه ایست که مثل خانه خودتان است

باغی دارد سبز

دو بوته زنبق دارد

زنبق سفید

که دختران ان خانه روزی دو بار به ان سر میزنند

درختی یاس بنفش

با چند تا درخت زردالو و الو وخرما

نشانی سرراستی بود

براحتی پیدا می کردی

ولی حالا دیر شده است

همه ان نشانی ها در زلزله از بین رفته است

و تو باید اگر هنوز اسب سفیدت را داری

با عصایت و دست دندانت دور شهر راه بیافتید

و ادرس خانه ای را بپرسید

که دیگر نیست

خدای منتظر

ما ایینه روی خداییم

ما مظهر رویای خداییم

خدا پشت دل ما بنشسته است

که ما در بگشاییم

روزنی باز کنیم

تا که از قسمت خود ناشادیم

از هستی خود

از بودن خود

تا که بندیم به ایین کهن

تا که دل در گرو عشرت دنیا داریم

تا به او دل ندهیم

دل کامل ندهیم

پشت در منتظر است

منتظر یک تلفن

از جانب ما

شوق او بهر شما

بیشتر از هر یاریست

دل خود بگشایید

در کوچه ها

همیشه دوست داری در خانه بمانی

همراه من بیرون نمی ایی مگر بزور

از بیرون می ترسی

ولی من وادارت می کنم که پیاده روی کنی

برای سلامتیت خوب است

کوچه ها انقدر ها هم ترس ندارد

به پارک خواهیم رفت و با هم خواهیم دوید

گاهی تو از من جلو خواهی زد و

گاهی من از تو

تو بلند و کوتاه میشوی

و من بتو می خندم

من به سایه خود همیشه می خندم

رویاهای دور

ما دخترانی کوچک بودیم

با ارزوهایی بزرگ

ارزوهایمان از جنس خیال و رویا بود

من یک خیال پرداز بی نظیر بودم

در خیالم بهمه عالم سفر می کردم

از روی دشت های باز و گسترده رد می شدم

در د امنه کوه ها چوپان ها را می دیدم که

برای گوسفند هایشان نی می زنند

و جوی ابی که در انجا جاری بود

زمزمه اش را می شنیدم

و هوایش را نفس می کشیدم

حیف که عمر رویاهای من کوتاه بود و همه اش از کوه و دشت !

از کنار جوی اب یکسره بداخل زندگی پرتاب شدم

و دویدم و دویدم

تا حالا که یهو وایستادم

و به اطراف خودم که نگاه می کنم

دو باره هوای کوه و دشت بسرم می زند

اخر من جوانی ام را با انها گذرانده ام

یا لا اقل با خیال انها

و دیگر هیچ......

حالا طبیعت در من جاریست

شعری از وحشی بافقی

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم///امید ز هر کس که بریدیم بریدیم

دل نیست کبوتر که چو بر خاست نشیند///از گوشه بامی که پریدیم پریدیم

رم دادن صید خود از اغاز غلط بود///حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است///انگار که دیدیم ندیدیم ندیدیم

صد باغ بهارست وصلای گل و گلشن///گر میوه یک باغ نچیدیم نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل///هان واقف دم باش رسیدیم رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخن ها///ان نیست که ما هم نشنیدیم شنیدیم

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

مرغ روح

به مرغ روحت که در قفس جسمت گرفتار است

اگر رو بدهی

هی برایت اواز غمگین میخواند

هی خودش را بدر و دیوار قفس میزند

هوای تازه از تو میخواهد

نسیم صبحگاهی را می خواهد ببوید

و غروب خورشید را ببیند

در پوست خود نمی گنجد

می خواهد روزنه ای به بیرون باز کند

چگونه؟

منهم در کارش حیرانم

ولی این مرغ سر کنده

بی کار نمی نشیند

سوسوی چراغی

چراغی در دور دست می سوزد
رد پاهایی

و نشانه هایی

و ادرس جایی در نمی دانم کجا

ولی سوسوی چراغ کم سوست

و تا تو بخواهی ردش را بگیری

گم شده است

حیرانی

موج ها

از پی هم می ایند

صخره اما همچنان پا برجاست

کلمات سرریز می شوند

اما گنگ خوابدیده

کجا قافیه می داند؟

حیرت

گم گشتگی

ولی بهار در راه است

و من بهار را باور دارم

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

وجود دو قسمتی

اگر خود را در درون به دو قسمت کنیم

یک قسمت انچه که واقعا هستیم

و قسمتی که فکر می کنیم هستیم

یا بما گفته اند باید انگونه باشیم

و به هر کدام نامی در خور بدهیم

نام هایشان چه باشد خوبست

مثلا

خود اصلی مان که با ان بدنیا امده ایم و اصیل است

را ریحانه خانم بنامیم

و خود تحمیلی پدر و مادرها معلم ها و....

و هویت دروغین و ذهنی ما هست را

عجوزه خانم

کار ما راحت تر می شود

حالا اگر کسی بما گفت

تو بی لیاقت بی عرضه بی شخصیت

از او نمی رنجیم

چون مخاطب او عجوزه خانم است

ریحانه اصلا به نقاب شخصیت و طمطراق و عناوین دهن پر کن نیازی ندارد

او ریحانه است

های و هوی ها همه کار عجوزه نفس است

ریحانه ارام در عمق جانمان درس زندگی اصیل و خدایی را بما یاداوری می کند

اگر قیل و قال زندگی مان را کم کنیم

صدای ریحانه اراممان خواهد کرد

سوغاتی ها

مجده امدنتان را شنیدم

و بهار از راه رسید

شکوفه ها باز شدند

سوغاتی های شما را

که عبارتند از دلی شاد

و لبی پر خنده

روی رف دیوار

کنار گرد سوز قدیمی خواهم گذاشت

و به کسانی که بدیدنتان می ایند نشان خواهم داد

شکوفه های خیابانی

انجا در خیابان دل من رویید

سبز شد

انقدر که گله ای گوسفند می توانستند در ان بچرند

از میان رهروان ساکت و عبوس خیابان با عجله میرفتیم

خودمان هم بهمان گونه

سرها در گریبان

ناگهان باورتان می شود ?

سه درخت پر شکوفه در مقابلمان

شکوفه ها بودند واقعیت داشتند

با جوانه های تازه ای در انتظار باز شدن

امروز من سراپا سبزم

خلاقیت اوشو

سیمون دو بوار میگوید((زندگی در گیر جاودانه ساختن و فرا رفتن از خود زندگیست و چنانچه همه کارش حفظ خودش باشد

انگاه زیستن فقط نمردن خواهد بود)))

انسانی که در روزمرگی گرفتار است و خلاق نیست

فقط در حال نمردن است

زندگی اش عمیق نیست

زندگی او هنوز زندگی نیست

یک دیباچه است

کتاب زندگی اش هنوز ورق نخورده است

او فقط متولد شده است

اما زنده نیست

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

مرغ قفس

در یک قدمی منست ولی نمی بینمش

با فلش علامت میزند

باز هم نمی فهممش

باید پیدایش کنم

و ببینم از جانم چه می خواهد؟

مگر چه چیز ارزشمندی در من سراغ کرده است؟

من خود گرفتارم

گرفتار خودم

دل تنگ

دلم تنگ است



نمی دانم کجا خود را بیاویزم



نمی دانم چراغ زندگی را



بهر چه روشن نگه دارم؟



برای چه درون سینه ام



این مرغ شیدا را



نگه دارم



قفس را تنگ میبینم



مرغ میخواهد برون اید



لباس اندر تنش تنگ است

مرغ جان درون این لباس تنگ

بس رنجور و یی رنگ است

دلم تنگ است

احساس

اگر احساس را زبانی بود

مترجم زبر دستی پیدا می شد؟

که بتواند اآن را ترجمه کند؟

احوال پرسی

دو باره می خواهد احوال پرسی کند

دو باره می خواهد سر زده وارد شود

دو باره می خواهد سلام کند

ولی من جواب سلامش را نخواهم داد

در برویش باز نخواهم کرد

خودش را خیلی صمیمی می داند با جان من

ولی من از در خواهمش راند

به غم سلام نخواهم گفت

روزگار سگی

خوش بحال سبزه های توی دشت

خوش بحال مرغکان روی درخت

خوش بحال اشتران توی کویر

خوش بحال مورچه زیر زمین

خوش بحال کرم خاکی

خوش بحال خر

خوش بحال سگ

در روزگار سگی

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

عناصر چهار گانه

در میان عناصر چهار گانه

بترتیب

اب را دوست می دارم

و خاک را

ولی از اتش می ترسم

چه ممکنست بصورت شعله ای مهیب

مرا در خودش غرق کند

به اتش بکشد

بسوزاند

در انصورت باد مرا با خود خواهد برد

رمان خوانی

انقدر به خواندن رمان خو گرفته بودم

که پاک از شعر بدور بودم

مگر گاهی شعرهای کتابهای درسیمان که از بر بودم

و حافظ و فروغ و مولوی خیلی کم

تازه حالا شعر را پیدا کرده ام

خواهر عزیز نثر را

هنوز تند تند دارم ورق میزنم

شعرها را می گویم

انگار کسی می خواهد

انها را از من بگیرد

بار دیگر سفر به دیگر سو

دنبال کتاب سفر به دیگر سو می گشتم

در کتاب خانه پیدایش نکردم

دلم برای دون خوان تنگ شده است

این روز ها خیلی بیادش هستم

شاید او کمکمان کند

جایی بنشینیم که دوستمان دارد

تخته سنگی در کوهستان

یا زیر درختچه ای در بیابان

یا در سفر به ایختلان راه نمای ما باشد