۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

دل تنگ

دلم تنگ است



نمی دانم کجا خود را بیاویزم



نمی دانم چراغ زندگی را



بهر چه روشن نگه دارم؟



برای چه درون سینه ام



این مرغ شیدا را



نگه دارم



قفس را تنگ میبینم



مرغ میخواهد برون اید



لباس اندر تنش تنگ است

مرغ جان درون این لباس تنگ

بس رنجور و یی رنگ است

دلم تنگ است

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خانوم دکتر خیلی این یکی باحال بود. به این می گن یه شعر. شعر کهن و جاندار که می شه باهاش خیلی چیزا رو حس کرد. بازم از این حسا داشتین سریعتر روی کاغذ بیارین بعد تو یه فرصت بدین داخل بلاگ. بازم می گم باحال بود مثل خوندن کتاب کیمیا خاتون که می خواد آزاد بشه. bisou واسه این شعرتون...