ما دخترانی کوچک بودیم
با ارزوهایی بزرگ
ارزوهایمان از جنس خیال و رویا بود
من یک خیال پرداز بی نظیر بودم
در خیالم بهمه عالم سفر می کردم
از روی دشت های باز و گسترده رد می شدم
در د امنه کوه ها چوپان ها را می دیدم که
برای گوسفند هایشان نی می زنند
و جوی ابی که در انجا جاری بود
زمزمه اش را می شنیدم
و هوایش را نفس می کشیدم
حیف که عمر رویاهای من کوتاه بود و همه اش از کوه و دشت !
از کنار جوی اب یکسره بداخل زندگی پرتاب شدم
و دویدم و دویدم
تا حالا که یهو وایستادم
و به اطراف خودم که نگاه می کنم
دو باره هوای کوه و دشت بسرم می زند
اخر من جوانی ام را با انها گذرانده ام
یا لا اقل با خیال انها
و دیگر هیچ......
حالا طبیعت در من جاریست
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
خط 11
ببخشید این باد که میگن شمایین؟
ارسال یک نظر