۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

اطاق رو به افتاب

زندگی در اطاقی رو به افتاب

با پنجره ای بزرگ و درختی در کنار ان

هر روز بیدار شدن در حالی که

شاخه های درخت در نسیم بتو سلام میکنند

و تو پاسخشان میدهی

سلام منم بیدار شدم

خوبید ؟شما هم خوب خوابیدید؟

نگاه کنید خورشید خانم برای من و شماست که خودشو خوشگل کرده

شاخه ها سرشان را تکان می دهند

یعنی که خنگ خدا

خورشید برای ماه خودش را اراسته است

و تو میگویی پس مهتاب ماه از برای کیست؟

شاخه ها سرشان را خم می کنند

دارند فکر می کنند

جارو پارو

زندگی را باید هر روز جارو کرد

زندگی را باید هر روز از نو جلا داد

بشور و بساب هر روزه را نمی گویم

از جلای دل و روح می گویم

بچشم بهم زدنی زلالی دل ادم کدر می شود

با هر فکر بدی با هر فعل بدی

ولی اگردل زود متوجه شد

و از زندگی معذرت خواست

زلالی دو باره بر می گردد

از کتاب نامه های بلوغ ع / ص

دل ادمی بزرگتر از این زندگیست

و این راز تنهایی اوست

در میان تمامی دعوت ها

ان بی نیاز تو را می خواند

تا بتو ببخشد

و دیگران تو را میخوانند

تا از تو بگیرند

چگونه می توانی لبیک نگویی

و بسوی او نیایی

تمامی هستی بتو منتهی میشود

و تو به خدای هستی

موجی سر کش

هیچ وقت دوست نداشته ام دلی را برنجانم

///////////////////////سنگ راهی باشم در وسط جاده

///////////////////////برکه ای راکد باشم و در خودم خفته

ای دریاهای ابی من زمانی موجی سرکش بوده ام

به حالایم نگاه نکنید

انقدر بر صخره وجودم کوبیده ام

که ان موج سهمگین

به قطره هایی خرد شکسته است

به اطراف پخش شده است

فرصتی باید تا دو باره قطره ها بهم بپیوندند

و شاید این بار

در حوض کوچکی جمع شوند که کودکی در کنار ساحل ساخته است

و قایق کاغذی اش را برایش نگه دارند

سعدی از دست خویشتن فریاد

اگر او را تو می خواهی

اگر درمان دردت را

وگر حیرانیت را

تو دوا خواهی

اگر از شام ظلمت

از غروب سرفرازی ها

گریزانی

اگر از ابر ظلمت بر فراز شهر

بیزاری

اگر راه رهایی را

تو از بیگانه ای در راه مانده

در کنار جاده ای پر چاله چوله

تو همی پرسی

اگر از دست دلهای بدون ذوق بدون عشق بدون مهر می رنجی

اگر دلهای بی روزن تو را مغموم می سازد

اگر اغلب ز دست خویشتن نالی

و خواهی تا خفه سازی خودت را

و رها سازی

خودت را از خودت

ازین بیهوده تر بیهودگیها

من نمی دانم چه باید کرد

گر تو دانستی

دعایت میکنم

تا با کامنتی یا ندایی

یا بهر صورت که خود دانی

مرا هم رهنمایی کن

خوردن عروسک ها

فاطمه صغرای نانوا

هر بیست روز یکبار

برایمان نان می پخت

از بس پیاز خرد کرده بود

دیگر از چشم هایش اشک نمی امد

او برایمان نان پیازی می پخت

خمیر را با دست های ورزیده اش

چنان به تنور می چسباند

انگار کودکی به سینه مادرش

از همان اول قدری خمیر بما میداد

تا زیر دست و پایش نباشیم

و ما برای خودمان عروسک خمیری درست می کردیم

و بعد انها را داغ داغ می خوردیم

گذر ایام

بادها می وزند

ابرها می گذرند

و من در اندوه این گذشتنها

و ماندن ها

و رفتن ها

به چه می اندیشم؟

به چه نگاه میکنم؟

به چه میاویزم؟

عادت داشته ام همیشه راست بایستم

ولی در گذر سالها

تکیه گاهی باید که عصای پیری ام را بر ان بیاویزم

بقول نیما

بکجای این شب تیره

بیاویزم قبای ......خود را؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

تجربه ای تازه

در تجربه تازه ای در کلاس یوگا دیروز

فکر میکنم خود کودکم را دیدم

بعد از عبور از سرسرایی روشن با ایینه هایی که در ان میتوانستیم خود دورانهای گذشته مان را ببینیم

خودم را در سن 16 17 سالگی دیدم

بخودم در اینه نگاه میکردم از رخ در یه اینه و از نیم رخ در یه اینه دیگه

زیبا بودم و از خودم خوشحال بودم ولی د ر همان زمان دلم خواست گریه کنم

از فضای دیگری رد شدیم که رنگ قرمز بود نیاز

از فضایی که رنگ نارنجی بود عشق

بعد رنگ زرد معرفت سبز بی نیازی

بعد به اطاقی رفتیم که کودکیمان در ان بود

گریه ام گرفت

من پوست کلفت که خیلی دیر میگریم

یی اختیلر می گریستم

در ان اطاق در بسته دختر یا پسر کوچکی بود که گیر افتاده بود و داشت گریه میکرد

و من نیز با او گریستم

سریال یوسف پیامبر

سریال یوسف را نگاه می کردم

دیدم عجب کلکی بوده این یوزارسیف

از روی دست ما کپی می کرده با پیش گویی هایش

زمان ما را در نوردیده و دیده

ما نیز در دوران فوران نفت و در زمانی که صندوق ذخیره ارزیمان پر و پیمان بود

با چه خردمندی و هوشیاری فکر روز مبادارا کردیم

و حالا که به پیسی خورده ایم

هیچ غمی نداریم

سیلو هایمان پر و پیمان است

یوسف پیامبر از روی دست یوزارسیف ما کپی کرده و صدایش هم در نیاورده

مبادا چشم بخورد

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

نبرد انسان با شیطان

در جایی شنیده ام که

شیطان در برابر انسان مانند یک حریف در شطرنج نشسته است

حواسش کاملا جمع بازی است

به انسان باج نمی دهد

ارفاق نمیکند با تمام وجود بازی میکند

ولی ته دلش دوست دارد انسان برنده شود

انسانی که حواسش را دائم تیز نگه میدارد

نگذارد ذهنش کند شود

شیطان بیشتر از همه با او گلاویز است

و این انسان است که

سربازان شطرنجش و وزیرش و شاهش و اسبش و فیلش همه در جای خود عمل می کنند

و در نهایت شیطان را مات میکند

و در روایت امده است که

شیطان ازین مات شدن خوشحال است

خشونت با خود

راهب درمانگر توماس برتن می گوید

این که خود را بجریان های چند گانه و متضاد بسپارید

به خواسته های زیادی تن دهید خود را گرفتار برنامه ریزی فشرده کنید

یا بخواهید در هر زمینه ای به هر کسی کمک کنید

به منزله خشونت نسبت به خویش است

رشد درونی و بلوغ فکری از درک این حقیقت حاصل میشود که بپذیریدشما با یک موجود انسانی

رفتاری خشن داشته اید

با خودتان

احساس نا شایستگی اسیب پذیری تعلق یا کمبود جزئ غیر قابل اجتنابی از انسانیت ماست

اینها حالات احساسی ذهن هستند که ازادانه در وجود هر کس جولان میدهند

اگر ما به ازادی معنوی دست نیافته باشیم نمی توانیم مانع بروز این احساسات شدید شویم

ولی اگر بتوانیم این احساسات را از ان خودمان ندانیم و با انها طوری رفتار کنیم که گویی بما تعلق ندارند

می ایند و میروند و ازادانه در وجود هر کس جولان می دهند

شاید بشود در شرایط سخت توارن درونی خود را حفظ کرد

نگاهی به باغ درون

در کهنه و زنگ زده ای را باز می کنی

لولاهای ان زنگ زده اند ولی انگار هوای درون باغ عطر اگین است

به در ان توجه نکن بدرون رو

نترس

دیو درون یا دیوهای درونت خفته انداگر تو بیدارشان نکنی

ارام راه برو بگذارپاهایت تو را ببرند

اگر رد پاهایی را دیدی که عمیق شده اند تو از ان راه مرو

راهی را که هزار بار در ان زمین خورده ای را نرو

بگذار پاهایت تو را از راهی جدید ببرد

الاغ ذهن عادت کرده همیشه از راه های رفته برود برای یکبار هینش کن

در راهی که تازه در ان رفته ای سر گشتگی هست امکان بیراهه رفتن هست

باید ذهن چالاک شود از رخوت بدر اید

باید به تمامی چشم شوی و گوش شوی و با تمامی قوای خدادادت با زمین هماهنگ شوی

اگر سنجاقکی از جلوت پرید و یا نسیم ملایمی را روی صورتت احساس کردی

اگر بویی اشنا از طرفی به مشامت رسید

از همان طرف برو

اگر پایت را برهنه کردی ونرمی علفی را زیر پایت احساس کردی دمی همانجا بنشین

چه ممکنست ان مکان برای دمی ارمیدن تو خلق شده باشد

اگر پرنده ای از دور دست تو را میخواند برو

و اگر الوچه ای بر درختی توجه ات را جلب کرده بطرفش برو و نگاهش کن خودش بتو می گوید که بچینیش یا نه

جلو تر برو

دری در انتهای باغ توجهت را جلب می کند

ممکنست دوست داشته باشی اول از دیوار یه نگاهی بدرونش بیفکنی

بعد به درون روی

هر جور دلت میگوید عمل کن

اولش ممکنست از دیدن خودت حالت بهم بخورد رویت را ازو بر گردانی

چشمهایت را ببندی

تا نبینیش این منم؟یه قسمتی از منه ؟اینکه یه هیولاست

این موجود نا زیبا این که بوی نا گرفته است

اگر طاقت بیاوری و جلوتر بروی در دیگری هم در یه گوشه میبینی که خیلی خودش را برخ نمی کشد

قایم شده است و تو باید با همان ذهن تیز شده ات پیدایش کنی

با ترسهایت اشنا می شوی و با انها دوست میشوی

و با باقی اوهام درونیت که خودت خلقشان کرده ای و وجود واقعی ندارند

کمی که از این دوستان فاصله می گیری

به دری گشوده شده رو به صحرا میرسی

با گندم زلری به وسعت هستی و با نسیمی که خوشه های گندم با ان میرقصند

اگر خوب نگاه کنی جابجا گلهای نرگس روییده شده در دو طرف گندم زار و لاله های وحشی را می بینی

که حالا بدون ان دوستان که ترکشان کرده ای جلوه ای دیگر در چشمهای تو دارند

ریا کاری دروغ خشم نا مهربانی یخصوص نسبت به خود

ما را از خودمان تهی میکند و از ما دلقکی میسازد که دیگران دوست دارند باشیم

نه خود واقعیمان اگر توانسته باشیم بشناسیمش

که بنظر من رسالت واقعی و فوری هر انسانی در درجه اول اینست که خودش را بشناسد

و بفهمد که امدنش بهر چه بود؟

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

فرنگیس

فرنگیس نام مادر منست

بقول سهراب مادری دارم چون برگ درخت چو ن اب روان

امروز به بیمارستان شدیم و دکتر یکی از چشمهایش را نو کرد

چشمهای مهربانی که جز خوبی را نمیدیده و همه را خوب دیدن بما نیز اموخته است

زندگی پر فراز و نشیبی داشته که با صبوری گذرانده است

در دوران کودکیش زنی کولی به او که در کوچه بازی میکرده

گفته ای کله پخ پخ زندگیت را پیچ در پیچ می بینم

ازاد منشی و بزرگواریش مثال زدنیست

ما کتاب خوانی را از همین فرنگیس خانم به ارث برده ایم

بهترین هدیه

عشق ورزیدن به گل و گیاه و بچه ها و ادم های محتاج

را هم نیز

در خانه اش همیشه باز است و منتظر مهمان

با هر چه که دارد و با لب پر خنده از میهمانانش پذیرایی می کند

دامن های پف دار زمان کودکیمان را همین مامان هنرمندمان میدوخت

و یا پیراهن سه دامنه ای که برای من و خواهرم دوخته بود

و هنوز خاطره اش در ذهنم زنده است

برای سلامتی چشمان پر مهرش دعا میکنم

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

خواب نا تمام

در خوابهای قبلی که تکلیف قوه مجریه و مقننه روشن شد

شهر داری رو هم که بهم ریختیم و رفت پی کارش

ولی قوه قضائیه را معلوم نیست چکارش کنیم

خانمها که تا حالا اجازه نداشته اند در این قوه دخالت کنند

اجازه حکم دادن و حکم کردن وبازخواست کردن نداشته اند

تنها حکم داده میشده و باز خواست می شده اند

یا قوه پلیس و لازم بودن زور بازو برای گرفتن مجرمین

که انهم اطمینان دارم پس از مدتی از جرائم کم خواهد شد

تجربه قاضی های هیچ تجربه را هم که داریم

برای جبران احیانا کم اوردن نیروی بدنی

پیشنهاد می کنم همه پلیسهای زن دوره های کاراته و کونگ فو وو......

را ببینند

مثل فیلم های چینی

یک دختر ارام و ظریف و لطیف را می بینی

که راه خودش را می رود

ناگهان در محاصره چند مرد قلچماق چگونه لت و پارشان می کند و دو باره بر می گردد بهمان صورت قبلی

البته این پیشنهاد منست به همه دخترهای ایران زمین در همین امروز

که از نان شب برایشان واجب تر است

چون در دولت مهر ورز به خانم ها زیادی مهر ورزی می شود

دختر خانمها و خانم های جوان از همین امروز ورزشهای رزمی را یاد بگیرید که فردا دیر است

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

اندر ادامه خواب حکومت داری بانوان محترمه

در خوابم دیده بودم که بادی تند ورفهای روزنامه را با خود برد

و من اسامی بقیه وزرا و وکلا و سفیران وعناوین را ندیدم

و من مجبورم در ادامه خواب از اطرافیان کمک بگیرم

بچه خواهرم که شنید گفت می شود مرا وزیر جنگ و انفجارات بکنید خاله جان؟

گفتم دختر جان مگر همچین وزارتخانه ای وجود دارد؟گفت بخاطر من بوجودش بیاورید

گفتم اوکی!

بعد بفکر شهردار پایتخت افتادم

گفتم البته بخودم گفتم

چطور است خودم شهردار شوم

چرا که نه

با نبوغی که داریم یک شبه همه چیز را بهم میریزیم

همه تو این مملکت همینطوری اله بختکی صندلی ها را اشغال کرده اند و ولکن هم نیستند

خوب اولین کاری که خانم شهردار می کند

ساخت دوچرخه هایی بسیار خوب و مناسب برای هر ادمی (این ادم شامل خانمها نیز هست)در ایران



دوچرخه ای پر سرعت و مقاوم برای مردان و زنان شاغل

دوچر خه ای مناسب برای خانم های خانه دار و بچه دار

دو چرخه ای زیبا برای دختران و پسران دانشجو و دانش اموز

پروجه بعدی استفاده از اینهمه نیروی فعال و هنرمند در میان جوانان برای رشد استعداد های خداداد بچه های این مرز و بوم است

چون هر بچه ای که بدنیا می اید با خلاقیتی خاص است

که هستی برایش در نظر گرفته است

ولی تخصص ما پدر ها و مادرها اینست که با هر وسیله ای حس خلاقیت را در وجودشان از بین ببریم و بد جور هم سرکوب کنیم

با هر وسیله ممکن


بعدش

روی هر تکه زمین باقی مانده درختی خواهم کاشت

و روی هر بامی وهر سقفی و هر دلی گلی

فعلا دیگه خانم شهردار چیزی بفکرش نمیرسد

برای قوه قضاییه بعد فکرش می کنیم

تا خواب بعدی که ببینیم چه آشی میشود برای این اقایان پخت

ولی از یک چیز مطمئن هستم که اوضاع در کوتاه مدت هم از اینکه هست بهتر خواهد شد

در بلند مدت

نشانشان خواهیم داد مملکت داری را






اموز






اوکی

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

نسل فنقلی ها

شاید نسل جدید در باره مسئولیت ما در قبال اداره دنیا

عقیده داشته باشند که

مگر دنیای بدین عظمت که سیاره ما مانند دانه شنی در کنار اقیانوس هستی است

منتظر ما است که بیاییم و فکری بحالش بکنیم

ما بهتر است فکری بحال خودمان بکنیم

خودمان را بخوبی اداره کنیم

زندگیمان را بر اساس طرحی که هستی برایمان در نظر گرفته است درست پیش ببریم

خوب باشیم بر هر مرامی که هستیم

کار کنیم بطوریکه رد پایی از ما در جهان بماند

چیزکی به دنیا اضافه کنیم

ولو خاطره خوبی در دل پیرزنی

امیدوارم این نسل با تعمق بیشتری زندگی کنند و ازدواج کنند

چون به خودشان بیشتر احترام میگذارند

از خودشان فکر دارند

و به همین دلیل بیشتر بهم مهر خواهند ورزید

دیگر دختران نخواهند گفت هر چه اقایمان بگوید

و دیگر پسران نیز نخواهند گفت هر چه اقایمان بگوید!

خواب اشفته

خواب دیدم که صبح شده است

و رادیو می گوید که خانم رئیس جمهور اینطور گفت

و خانم وزیر خارجه به خارجه رفت
جل الخالق

با خودم گفتم اینهم افتابی بدین درخشانی پس شب نسیت و من بیدارم

مگر میشود که اقایان اینطور ناگهانی غیبشان بزند

در همان حالت خواب به سراغ اقایان رفتم

اقای لاریجانی داشت سبزی میخرید

چون خانمش در پارلمان بود و گفته ظهر حتما خورشت سبزی با باقالی پلو میخواهد

اقای حداد عادل تندو تند داشت ظرفها را می شست و دیرش شده بود چون باید دنبال بچه ها می رفت

در همان حالت خواب بداخل پارلمان رفتم

همگی نمایندگان تندو تند بافتنی می بافتند

هیئت رئیسه همگی زن بودند

از دکه روزنامه اعتماد ملی را بر داشتم

نوشته بود خانم کروبی وزیر محترم بهداشت سهم مردم را از بیمه خدمات درمانی از 70 در صد به 30 در صد باز گردانده است

خدا رو شکر

خانم کولایی رئیس جمهور محترم برای همه مردم دنیا پیام صلح و دوستی فرستاده است

و در اسمان یه عالمه کبوتر به نوکشان شاخه های زیتون اورده بودند

دو باره به پارلمان رفتم

در خواب هم من فضول بودم و دلم می خواست سر از همه چیز در اورم

خانم فائزه هاشمی رئیس مجلس بود و داشت با موبایلش با کسی مشورت می کرد

نمایندگان داشتند روی لایحه حقوق زنان و کودکان بحث می کردند

به حرف های خانم نماینده که داشت از حقوق متقابل زن و مرد و از حقوق کودکان دفاع می کرد گوش دادم

اسمش شیرین بود صورتش را ندیدم ولی حرفهایش شیرین بود

برای دیدن بقیه کابینه روز نامه را تند تند ورق میزدم

خانم کدیور وزیر فرهنگ

شیرین عبادی وزیر امور خارجه

که بادی تند وزید و من از خواب بیدار شدم

ادامه نسل متفاوت

بزرگترها فکر می کنند

اینها نسلی هستند بی مسئولیت و بدون انگیزه کار کردن

چه خوب می شد که مدتی زمام امور خودشان را بخودشان وا گذار کنند

مانند پارلمان دانشجویی

تا انها خودشان را محک بزنند و مشق دموکراسی کنند

تفاوت نسلها

نسل بین 30 تا 40 نسل پرسشهاست

دائم میگوید چرا؟

بحث میکند دلیل می اورد و حقیقت برایش اهمیت دارد

اینکه حقیقت چیست؟

و چه رنگ و بویی دارد

زیر بار حرف زور نمی رود مگر زور پر زور باشد

استدلال می کند و اگر گاهی کم اورد قبول می کند

بی خیال خیلی از چیزها نیست

برایش مهم است که امور چرا اینگونه است و انگونه نیست

و اینکه خودش را کنار نکشیده

ولی کوچکترها بیست سال به پایین

دیگر چرایی چیزها برایشان مهم نیست

مانند یک قرن پیش انگلستان از روی کتابهای مربوط به ان زمانها می گویم

چگونه زیستن خودشان مهم تر شده است

هنوز گیجند و در برزخ سنت و مدرنیته گرفتار

دارندراه های تازه را امتحان می کنند

و دلیلان راه که باید راهنمایشان باشند

همه از نسلی پیرتر هستند که نه اینها حرف انها را می فهمند

و نه انها درست از عقاید اینها سر در می اورند

گاهی مانند کبوتران گیر کرده درون اطاق

خودشان را بدر و پنجره می کوبند

خودشان را زخمی می کنند

ولی در نهایت راهی به رهایی خواهند یافت

الاهی امین





شبیه یک قرن پیش انگلستان بلکمم بیشتر

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

قدر نعمتها را دانستن

البر کامو در افسانه سیزیف میگوید



ایا زندگی ارزش زیستن دارد؟



من شما را ای ناشناس عزیز که انقدر با تلخی از زندگی گفته بودید



به خواندن;کتاب ویکتور فرانکل

انسان در جستجوی معنا دعوت می کنم

بما هم که میگفتند قدر جوانیتان را بدانید می گفتیم یعنی چی؟

تا اینکه پیر شدیم و فهمیدیم

قدر سلامتیتان را بدانید حالا داریم می فهمیم

دو پای سالم که بزیر باران رویم بدون چتر

دو چشم بینا که مرغابیهای توی استخر پارکها را تماشا کنیم

,و توانایی های زیاد و اینهمه هوش و استعداد خدا داد و ادمی که کتاب خوان است

توانایی از قبیل استفاده از همین اینترنت و خواندن همین پرتو پلاهای من خودش کم چیزیست؟

فکر کنم در مائده های زمینی مینویسد که

تنها ترس من اینست که بعد از مرگم

کتابهایی که نخوانده ام سفرهایی که نکرده ام طعم میوه هایی که نچشیده ام مرا عذاب کنند

رویاها

رویاهایمان را از دست ندهیم

این عزیز ترین داشته یمان را

کرکس ها را بر این داشته اثری نیست

همه چیزمان را میتوانند از ما بگیرند

رویاهایمان را نه

ارزوهای هر کس از ان خود اوست

برای تحقق انها چه میکنیم؟

دود شدن رویاها

در خوابهای قدیمی

همیشه کفشهایم گم می شد

یا کیفم

یا بدنبال ادرسی بودم که پیدایش نمی کردم

می گفتند تعبیرش اینستکه

رویاهایت را گم کرده ای

حالا دیگر

از این خوابها نمی بینم

در کلاس اول دبستان

در کلاس اول دبستان

روزی که تمام حروف اسمم را بلد شده بودم

انرا درشت روی تخته نوشتم

و کلی هم ذوق کردم

شاگرد اولمان گفت

این چه کاریست تو کردی؟

زود پاکش کن

گفتم چرا ؟همه اش را درست نوشته ام

گفت بچه های دیگر اسمت را یاد می گیرند

با خودم گفتم چرا بفکر خودم نرسید

و زود پاکش کردم

ولی هیچوقت نفهمیدم

چه عیبی داشت بچه های دیگر اسمم را یاد بگیرند

ای کودکی

موجی سهمگین

موسیقی با من چه میکند؟

مانند موجی سهمگین در برم میگیرد

با جذرو مدی چنان قوی که گاه میترسم

اگر بالای کوهی رفته باشم

با شنیدن موسیقی ای قدیمی و اشنا یا باید پرواز کنم

و یا لا جرم خودم را از کوه بزیر اندازم

خلاصه یه کاری باید بکنم

اینطور موقعها کسی دوروورم نباشد بنفعش است!

نسل عصیانگر

من به نسل سوم و چهارم امیدوارم

نسل سی سال به پایین

نسلی استکه از خود دستور میگیرد

به جهان ارمانی که ما داشتیم پشت کرده است

و خدا را چه دیدی

شاید مدینه ما با تدبیر همین نسل وروجک کم کمک درست شد

نسلی که الکی امیدوار نیست

الکی به حرف بزرگترها گوش نمی کند

دلیل میخواهد

خدای مخصوص خودش را دارد

و تا جایی که من دیده ام هم خوب خداییست

جهان خودش را خود می خواهد بسازد

صد البته که گاه بیراهه میرود

کج راهه میرود

ولی با پاهای خودش راه می رود یا می خواهد برود

تاتی تاتی می کند

سکندری می رود

در جا می زندولی کمتر سالوس و ریا کار است

شاید همین نسل

گره از کار فرو بسته ما بگشاید

این نسل بیشتر بخودشان فکر می کنند

در فکر نجات دنیا نیستند

بنظرم اینها بیشتر با این گفته های شمس تبریزی هماهنگند

اینقدر عمر که ترا هست در تفحص حال خود خرج کن

در تفحص عالم چه خرج می کنی

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست

از خود بطلب هر انچه خواهی که تویی

هر مشگل که شد از خود گله کن

که این مشگل از منست

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

ات و اشغالای درون

در کتابها می گویند بدرون خود بروید و خودتان را بشناسید

بسیار متین

ولی چه کسی باید برود

انکه می رود کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

او کیست؟

و درون کجاست؟

ایا شاعر او را یافته است؟

بارانی باید تا سراپا ما را شستشو دهد

شفافمان کند

همه ات و اشغالای درونمان را

که اینهمه سال حملشان کرده ایم

این ور و انور برده ایم

در خود انچه را که واقعی نیست

بدور اندازیم

کودکیهایم را باران شسته و شفاف می بینمش

ولی بزرگسالی و حالا کهنسالی

امان از کهنسالی

با درونی گرانبار

تنها مایملک

دوست داشتم چتری بودم بر سر همه بینوایان از سرما و برف

دوست داشتم سر پناهی بودم گرم و راحت تا دمی بیاسایند این مردمان شریف

دوست داشتم موسیقیی کهن بودم تا دل و جان مردمانم دمی بیاساید

دوست داشتم رقصی و سماعی بودم تا روحمان ملکوت را تجربه کند

دوست داشتم دعایی بودم و به جان جهان میرسیدم

انچنانکه علی گفت

گویا فقط دعاها تنها مایملک ما است که از ان خودمان است

تنها دارایی ما

شبی مهتاب

شبی مهتاب را من با خیال تو سفر کردم

گذر از کوچه باغ اشنا از ان دیار بی کسی

با اشنا کردم

بسویت امدم تا بار دیگر من خودم گردم

کلامی حرف و گفتی شوق لبخندی

خیال بی مروت تا کجاها که مرا می برد

تو گویی واقعییت داشت

تو گویی خواب و رویاها تمامی واقعییت بود

خداوندا چگونه واقعی بودی

تو که هر شامگه هر روز و هر صبح سحر

با هر نسیم و هر پرنده

ابرهای بس پراکنده

مرا در یاد خود اری

خداوندا مرا با خویشتن تو اشنایم کن

خداوندا دعایم کن

متون کهن

صحنه اول حدود چهل و اندی سال پیش

دخترانی ارمک پوش در حیاط بزرگ دبیرستان بصف شده اند

معلم ادبیاتی که شعارش این بود

بیست مال خداست

می خواهد برایشان انشایی بخواند

انشایی که به ان بیست داده است

انشایی تخیلی و دخترانه که بعضی از عباراتش را از فروغ مانند

تولدی دیگر یا از فریدون توللی بعاریت گرفته است

صحنه دوم

مدیر دبیرستان بعد از کلی فکر کردن

گفته است

من این انشاء را در متون کهن جایی خوانده بوده ام

از خودش نیست و معلم بی خود شلوغش کرده است

و اون دختر هم لابد بی خود از خوشحالی گریسته است

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

فرشته ها

فرشته روی شانه راستم اعمال خوبم را می نویسد

و فرشته روی شانه چپم اعمال بدم را

از کودکی اینطور بما گفته بودند

دلم برای فرشته چپم می سوزد

بسیار پر کار است

دائم مداد و خود کارش تمام می شود

و مداد فرشته راست را به امانت میگیرد

ولی فرشته راستم اگر هم گاهی چیزی می نویسد

پاک کن فرشته چپ را به امانت میگیرد

معذرت خواهی

ادیتور این وبلاگ به سفر رفته است

و با اینکه ریزه کاریها را هم برایم گفته است

ولی من خنگ یاد نگرفته ام و گاهی قاطی می کنم

خدایا همه ادیتورها و دوست دارانشان را بسلامت دار

حالا قدرش را میدانم

روح ارام

عزیزم گفته بودی خوش بحالت خاله جان که روحییه ای ارام داری

و به نظرت رسیده بود که چون کودکیم در طبیعت گذشته است اینچنینم

کاش اینگونه بود

ولی اعتراف می کنم

من چنان روح شری دارم که گاه خودم از خودم وحشتم می گیرد

اب نمی بینم و گرنه چنان شیرجه ای در ان می رفتم که حظ کنی

جایی برای بروز روح ماجراجویم نیست

از جبر روزگار ارام گرغته ام

گاهی این روح بی قرار از جایی سرک می کشد

ولی چنان ترس ورش می دارد که فورا قایم میشود

خودم هم خیلی دوست دارم بشناسمش

شاید طفلکی چیز جالبی بوده است

ولی نمیدانم چگونه پیدایش کنم

پشت چندین نقاب پنهان است

من بچه سرتق خانواده بوده ام

اب نمی بینم و گر نه چنان شیرجه ای در ان می رفتم که حظ کنی

جایی برای روح ماجراجویم پیدا نمی کنم

از جبر روزگار ارام گرفته ام

گاهی این روح بی قرار از جایی سرکی می کشد

ولی چنان تو سری خور شده است که بطور اتوماتیک

فورا خودش را قایم میکند

خودم هم خیلی دوست دارم بشناسمش

شاید طفلکی چیز جالبی بوده است

ولی نمی دانم چگونه پیدایش کنم

پشت چندین نقاب پنهان است

ما مردمان نا سپاس

چه بگویمتان ای ناسپاسان

از دولتی به اینهمه مهرورزی

به شماها مهر می ورزند

بگونه ای که مادری به فرزند نا خلفش

پستانشان را در دهانتان گذاشته اند تا شما مهر بنوشید

ولی شما ان را گاز می گیرید

شرکتهای دولتی ورشکسته را بصورت سهام

بنامتان کرده اند

بجای اینکه زیر سرتان بگذارید

و با ان خوابهای خوش ببیینید

مچاله اش کرده اید و با ان یویو بازی می کنید

برای جوانانتان قبل از ازدواج وعده خانه داده اند

ولی شما بجای قدر دانی

بچشم خانه های ساخته شده در ساحل توسط کودکان نگاه می کنید

که با یک موج دو باره صاف می شوند

اگر اسمانتان از دود سیاه شده است

که حتی پرندگان نیز مهاجرت کرده اند

اگر دیگر دلهایتان و نگاه هایتان با هم مهربان نیست

برای اینست که قدر اینهمه مهر ورزی را ندانسته اید

او دایه ایست مهربان تر ازمادر

ولی شما انقدر شیرش را مکیده اید که

حالا باید با پستانکی بسازید

صندوق ذخیره ارزیمان خالیست

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

نقاشی عرفان

دیشب با بانویی خردمند اشنا شدم

کردارش گفتارش و نگاهش به دلم نشست

فکر می کنم دلش با زبانش یکیست

و یکی بودن دل و زبان در این زمانه کیمیاست

او نقاش است و با پارچه روی بوم عرفان می کشد

شعرهای حافظ و مولانا و کعبه و ....را تصویر می کند

و اینهمه را با عشق می کند

تا جایی که در یک جلسه می شود فهمید

خیلی بدلم نشست

از بودن در حال و در لحظه بودن گفت

خلاقیت را تعریف کرداز نظر خودش

هنر را با زبان خودش تعریف کرد

نمی دانم در اینده خواهمش دید یا نه

مجسمه ای ساخته بود از ایزد بانوی خرد

و خودش زنی خرد مند بود

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

ادامه سریال

من که در ان اسمان پر ستاره بس سفر کردم

من که با ان بادهای پر غبارداغ تابستان گذر کردم

مه اسفند را ما پیشواز اییم

قدم در ماه فروردین گذاریم

چه فصلی خوشتر از ایام تابستان

چه ماهی خوشتر از مهر و دبستان

چه ایامی گرامیتر ز ایام شباب و

خواندن شعر و ترانه

درس خواندن در بهاری عاشقانه

زمان بی غمی و شور و شیدایی

سفر با اسب رویاها

سفر با قهرمانهای کتاب و

قهرمانیها

دگر بیدار باید شد

صبح است و طلوع افتابی دیگر است و

ببایدچای شادی دم کنیم و باز روز از نو

شوق بهاران

من از شوق بهاران از شکوه ماه فروردین نشان دارم

من از دنیای پاکی نور و عطر یاسها در سبزه زاران با خبر هستم

من از سیر و سفر در ابر و در ماه و ستاره

پشت بام اسمان بس خاطره دارم

کجا رفتند ان ایام زیبا

کودکی و نو جوانی

با عروسکهای مامان دوز

با ان چشمهای ور قلمبیده

و با ان ابروان بالای انها

وه چه زیبا بود و همچون نرگس شهلا فریبا بود

یکی بحر طویل از کودکی من یاد می ارم

که بیت اولش این بود

صنما جان بفدای تو و روی تو و رخسار نکوی تو

دریغا بگذریم از کودکی و نو جوانی

بگذریم از یادهای خوب و زیبا

از ترانه از سرود ناب هستی

شباب و شور ایام جوانی

کتاب و شعرو سهراب و فروغ و

رمانس عاشقانه

نهانی خواندن رمان و ترس از مادرم اما

بعدا ان کتاب گمشده از زیر بالشهای مادر جان

هویدا میشد و بار دگر هم نیز......

خوابی سریالی

من از انسوی شادی ها گذر کردم

کبوترهای رنگین بال عاشق را

ندیدم چشم بر بستم

شباب عمر خود را در سیاهی ها سفر کردم

دمی افسون فرزندی دمی شوق کتابی

لیک دیگر بار

افتادن به گردابی

فتادن در چه و در امدن از چاله را

هر روز با خود امتحان کردم

چراغ رهنمایم درس خواندن بود و دانشگاه

خدا را شکر کز این ارزویم هم گذر کردم

من از باران پاییزی نشان دارم

وز ا ن شبهای بی پایان گذر کردم

من از گرداب حائل از گذر گاه جنون جستم

بیک دم دیده بگشادم

بدیدم سخت غمگینم

من از شبهای بی پایان بی مه بی ستاره

باز بگذشتم

ولی پایان خوابی اینچنین خوش بود

من دیدم و دانستم

چراغ اسمان من خدا با هفت ستاره

نور باران کرده است اینک

دعا خوانم بدرگاهش

و شکر اینهمه نعمت همی دارم

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

اینک برکه ای کهن / اوشو

در هند همه مرا بدین خود فرا می خواندند
من در شگفت بودم که هیچ کس هیچ علاقه ای صرفا به خویشتن خویش من نداشت
و بمن کمک نمی کرد تا بتوانم خودم باشم
هر کس مجذوب کسی دیگر بود مجذوب ارمان
ارمان خود و من مجبور بودم که یک المثنی باشم
پروردگار هیچ چهره اصیلی را بمن اعطا نکرده بود؟ایا مجبور بودم که با یک سیمای عاریه زندگی کنم؟
با یک نقاب؟
و بدانم که اصلا سیمایی ندارم؟پس در اینصورت چگونه زندگی ام می تواند یک سرور باشد؟
وقتی که حتی صورت شما از ان شما نیست؟
اگر شما خودتان نباشید چگونه می توانید شادمان بلشید؟
تمامی هستی شیرین و خوشایند است
چون صخره صخره است درخت درخت است رود رود است و اقیانوس اقیانوس است
هیچ یک به خود زحمت نمی دهند تا چیز دیگری باشندو الا همگی دیوانه می شدند
و این ان چیزیست که در مورد انسان رخ داده است
در هند بشما از همان اغاز کودکی می اموزند که که خودتان نباشید
اما این را بطریق بسیار زیرکانه و حیله گرانه ای می گویند
انها می گویند (شما می بایست شبیه کریشنا شوید شبیه بودا شوید)
و کریشنا و بودا را چنان تصویر می کنند که میل شدید کریشنا و بودا شدن در شما پدید اید
این میل علت ریشه ای فلاکت و بد بختی شماست
من از همان اوان کودکی این را بصورت یک هدف در اوردم که
هر انچه پی امدش باشد از خودم بودن دست نکشم
درست یا غلط می خواهم خودم باشم و خودم بمانم
حتی اگر سر از جهنم در اورم
پیروی ازتوصیه ها ارمانها مقررات و انضباط دیگران حتی اگر از بهشت سر در اورد
من در ان بهشت شادمان نخواهم بود
بهشت انجاست که هستی واقعی شما شکوفا شود

نمایشنامه ای در یک پرده

هوا صاف و افتابیست
صحنه کلاس اول دبستانیست حدود نیم قرن پیش
در شهرستانی دور افتاده و زیبا
کلاس بزرگ و افتاب روست
پنجره های ان رو به صحن حیاط بزرگ مدرسه است
با شیشه های رنگارنگ هلالی شکل
دور نمای کلاس درختهای خرماست
و در نزدیک پنجره ها چند درخت انار و انجیر و نارنج
با پرنده هایی غزل خوان بر ان
و شاخه های درختان که با باد ملایم پاییزی تکان می خورند
امتحان ثلث اول است و حدود 20 دختر کوچک روی نیمکت های چوبی بردیف نشسته اند
با موهای بافته از دو طرف و با روپوش های ارمک خاکستری
معلم رو به بچه هاست و بچه ها رو به صحن حیاط
همه سوالها را پاسخ گفته اند تنها یکی را نمی دانند
7 +8=؟
ناگهان بلبلی که روی درخت انار نشسته است شروع به خواندن می کند
و معلم کاملا حواسش به بیرون کلاس می رود
و هم زمان گویی با الهام از این غزل خوانی
یکی از بچه ها با انگشتهایش می شمارد
و با عدد 15 و با بر گشتن معلم از پنجره به کلاس
همه ورقه ها روی میز معلم است
حالا می فهمم چرا با شنیدن صدای بلبل هزار مقام
اینقدر حال خوشی پیدا می کنم

مائده های زمینی اندره جید

ای احکام خدا جان مرا بدرد اوردید
ای احکام خدا عشره اید یا عشرین؟
حدود خود را تا کجا تمدید می کنید؟
ایا چنین تعلیم می دهید که
همواره باز هم منهییات موجود است؟
و برای هر چیز زیبا که در جهان عطشی نسبت به ان خواهم داشت
مکافات جدیدی؟
ای احکام خدا جان مرا خستید
تنها ابی که در جهان برای رفع عطش ما موجود بود
با دیوارهای بلند محصور ساختید
درست است که اعمال ما ما را می سوزاند
ولی تابندگی ما از همین است
و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته باشد
دلیل بر انست که سخت تر از دیگران سوخته است

۱۳۸۷ دی ۲۶, پنجشنبه

خاکی

ای تو که از دشتهای سرسبز کردستانی

و ای تو که از ابی دریاهای شمال امده ای

ای شمایانی که در قلب پایتخت منزل دارید

در اصفهان

شیراز عزیز

شماها چه رنگی هستید؟

سبز ابی قرمزصورتی

ولی من از کویر امده ام

با انهمه عزمتش

من رنگ خاکم

من خاک و خلی ام

الهی نامه

ای خداوند تو به نیروی مهر بر ما حکم میرانی

تو با افریدگانت بسیار مهربانی

مرا و کودکانم را و مردم سرزمینم را
و همه کاینات را دوست میداری
ای عزیز
حتی برای موجودی نا سپاس چون من
مهر داری
چه این ناسپاسی از ان روی است
که خلق و خویی بسیار عجیب دارم
که بازکار خودت است
چه بگویمت
که تو خود میدانی
بر ما رحمت اور
ما را بخودمان وا مگذار
دستمان را بگیر
ای یگانه

با اینا زمستونو سر می کنم

سپیده دم با اذان مسجد روبروی خانه

ناپدید شدن اخرین ستاره ها

لرزیدن هوای صبحگاهی

و دو باره خوابی شیرین از پس شبی داغ

غروب ها رفتن به عروسی انهمه گنجشک

فصولی که از پی هم می گذرند

پاییز عزیز ماه مهر روز اول دبستان

شوق روپوش تازه و بوی کتابهای نو و معلم های نو

فصل بهار با شکوفه های رنگارنگش و بوی بهار نارنجش

و پاکیزگیش و طراوتش عطر شب بوهایش گل بنگویش

قایم موشک بازی توی بوته های باقلی

با یه عالمه بچه و گم شدن درون انها

جوری که اقا گرگه ابدا پیدایت نکند

بازیهای کودکانه

تابستانها

بالا رفتن و نشستن روی درخت زردالو و الو و انجیر زرد و سیاه

و مانند تارزان پریدن از درختی به درختی

دید زدن گلهای انار

زمستانها

کتاب و کرسی و منقل اتش

و شنیدن قران خوانی و کتاب دعاهای پدر

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

از پاتانجالی عارف هندی

وقتی که ذهن توسط افکار منفی مختل شده است
روی متضادها تامل کن
اگر احساس نا رضایتی داری
روی متضادش رضایت و تعادل تامل کن
اگر ذهنت خشمگین است مهر را واردش کن
در مورد مهربانی فکر کن
بلافاصله جریان عوض می شود
زیرا اینها یکی هستند دو روی یک سکه اند
ناگهان تحولی در درون رخ می دهد
خشم در حال تغییر کردن است
کیفییتش تغییر کرده
بالاتر رفته
این متعالی کردن یک احساس است
هر لحظه خشم می تواند به مهر تبدیل شود
هر لحظه نفرت می تواند به عشق تبدیل شود
هر لحظه اندوه می تواند به شعف تبدیل شود
هر لحظه رنج می تواند به سرور تبدیل شود
وقتی غمگین هستی فقط در سکوت بنشین و
به اندوه اجازه بده بسمت شادی برود
اولش اکراه دارد
مانند اسبی که وادارش کنی براه تازه برود
که قبلا هرگز نرفته است
ذهن سعی می کند از همان جاده های قدیم
و از همان شیارهای کهنه برود
اهسته اهسته ترغیبش کن
به اندوه بگو نترس
از این راه تازه بیا
و انوقت روزی یک ادم جدید زاده خواهد شد

کری

انکه کر است را یارای شنیدن نیست
ولی وای بر کسی که خودش را بکری زده است
و وای بر کسانی که او قافله سالارشان باشد
بچه امید بسته ایم
که خیل کوران راه نمایمان باشند؟
شیپور بیدار باشی باید

بینوایان

ای همه کسانی که کلاه ندارید
سرتان هم به تنتان زیادیست
ای همه کسانی که بی کفشید
پای راهوارتان کجا بود؟
ای همه کسانی که بی لباسیدو از سرما بخود می لرزید
شال گردنی شما را باید که بر خود بپیچید
و درهجوم لشگر سرما خودتان را بدان بیاویزید
اگر با بوی نان بزاقتان ترشح می کند
تقصیر از غدد بزاقیتان است
عادتش دهید که حالا حالاها با این بوها مترشح نشود
اگر سقفتان اسمان است و زمینتان کارتن
خوش بحالتان بی مزد و منت شبها ستارگان را می شمارید
بجای شمردن چرکهای کف دست
پووووول
و روزها نیز از دیدن صاحبخانه در امانید
که گفته اند
اگر خواهی تو عیش جاودانی در این دنیای فانی بزن بر دار صاحبخانه ات را
صد البته شما می توانید بجای صاحبخانه
با همان شال گردنتان خود را بدار بیاویزید

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

ادامه مناجات

تو مهمانم کن و بر روی مهمان/ بدانم تو نبندی درگهت را
خداوندا شود که لحظه ای چند/ شوم اگه ز اسرار نهانی
بدانم بهر چه زادم بدنیا /تو از جان من اخر چه بخواهی؟

مناجات نامه


خداوندا تو همچون پادشاهی نشستی بر سریر پادشاهی
بود کروبیان دور و ور تو کند جبریل نجوا در سر تو
تو ای جان جهان اخر کجایی کجا من رو کنم در بی نوایی
منم اخر چو ان چوپان رومی کجا سازد تخیل مر تورایی
دلم خواهد که مالم پایکت را کنم شانه موی چون عنبرت را
من چوپان کجا و تخت شاهی بیا نزدیکتر گر می توانی
چو موسی نیست تو خود کن عتابم ولی یکدم مران از بارگاهت
مرا در دل غبار سالیان است کجا کو علشقی در دل عیان است
دو روز عمر باقی را تو ای دوست بخود نزدیکتر کن راه بنما
نیاز من بتو ای جان جانان تو خود بهتر ز من میدانی ای جان
و گر دانم که تو از من چه خواهی و گر خود تو بمن راهی نمایی
اگر تو کاروان سالار باشی که اواز حدی را تو بخوانی
اگر تو پای رفتن را دهی باز اگر تو بال پروازم نمایی
ره بی راهزن را تو نشان ده طریق عاشقی را تو بخوانم
من ان اهوی دشتم ای خداوند تویی اندر دلم باز شکاری
شکارم کن وز انگه این دلم را بهر جا بر که انجا خود تو خواهی
ندانستم کیم ای روح قدسی تو خود وا گو از اسرار نهانی
تو روح قدسی و من بی نوایی تو جان جانی و من شزمساری
تو شیدا می کنی مستان راهت وز انگه می کنی رویت نهانی
من بی دل کجا و راه مستان دل بی دل کجا باشد خدایی
یکی رویایکی شیرین دمی چند ولی باقی تو می باشی نهانی
حجاب من ز من بر دار یک چند که می دانم خودم هستم حجابی
مبر یکدم مرا از یاد خود جان که مرغ جان من گردد خوش الحان
تو چون مه ذره ای را در بغل گیر تو چون دریا شنی را بال و پر گیر
پر پرواز اگر دارم تو دادی غم و اندوه را هم تو بدادی
سر از کارت خدایا در نیارم که دنیا را چگونه افریدی
تو یاری ده که خوانم بر درت گاه نماز عشق انکو که تو خواهی

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

دخترم خواهرم مادرم


یادت می اید قبل از انقلاب و بعد از انقلاب را؟
تو چون سیل در خیابانها جاری می شدی
با بچه ای و بچه هایی به بغل
با یک ندا با یک فرا خوان
ابگوشتت را صبح زود بار می گذاشتی
سبزی خوردن هم که دیشب اماده کرده بودی
تا راه بر هر بهانه ای بسته شود
فکر می کردی خدا هم اعلام همبستگی کرده است
چون در روزهای راه پیمایی هوا افتابی میشد
نه از برف و یخبندان باکیت بودو نه از جلو گلوله نشستن
بجرات می گویم خیل زنان راه پیما از مردان بیشتر بود
میخواستی خا نواده ات را از شر بی ایمانی نجات دهی
می خواستی بنیان خانواده را مستحکم کنی
بچه هایت از امنیت برخوردار شوند
مزه ازادی را بچشی
طنز روزگار را ببین
حالا نماینده های خودت در مجلس
دارند با اقایان چانه می زنند که
برای اینکه شوهرت سختش نشود
اجازه تو برای همسر دیگر گرفتن لازم نیست
خواهرم به اشپز خانه برو و ابگوشتت را بپز
و خوب پیاز داغش را زیاد کن
تو رو چی به این حرفهای زیادی
ارام بگیر و حرف زیادی نزن
تاریخ را اقایان می نویسند

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

مائده های زمینی اندره جید


ناتاناییل
کاش در تو هیچ انتظاری حتی میل هم نباشد
و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد
انچه را که بسویت می اید منتظر باش
اما جز انچه بسویت می اید خواستار مباش
جز انچه داری ارزو مکن
بفهم که در هر لحظه از روز می توانی مالک خدا با همه ملکوتش باشی
ارزوی تو از عشق باشد و مالک شدنت عاشقانه
زیرا ارزویی که موثر نباشد بچه کار می اید؟
هر چیزی بهنگام خویش در خواهد رسید
بعبارت دیگر
هیچ چیز جز احتیاجی تجسم یافته نیست
باید عمل کرد بی انکه حکمی در خوب و بد اعمال کرد
و باید دوست داشت و اضطرابی به خود راه نداد که خوبست یا بد
ناتاناییل
من شوق را بتو خواهم اموخت

پرستو

در خانه های قدیمی یمان در کودکی
عقیده ای بود که
پرستوها خوش یمنند
اگر خودشان با زبان خوش در خانه ای منزل می کردند
که چه بهتر
و گر نه برایشان خانه ای می ساختند و
دعوتشان می کردند
شاید بشود
حالا هم
وقتی که زمستان تمام شود
اگر بشود
و بوی بهار و بوی ماه نوروز
نزدیک اسفند
خانه ای برای پرستوهای خوش یمن
درست کنیم
و دعوتشان کنیم
ممکنست پاسخمان گویند

هیچ کاری نکردن

در یکجا نشستن و هیچ کاری نکردن
صرفا بودن
در حال هیچ کاری نکردن
هیچ فکری نکردن
هیچ برنامه ای را مرور نکردن
هیچ امری را سامان ندادن
تنها به نظاره نشستن
که فکرها مانند ابرها
در اسمان ذهن برای خودشان می ایند و می روند
انگار پرنده ای در حال گذر
بعد از عمری دویدن این حال خوش را باید تمرین کرد

تاریخ اینده


ما برای بوییدن گلبرگ ازادی چه خطرها کرده ایم
ما برای شنیدن گلبانگ استقلال چه سفرها کرده ایم
ما بدنبال ایرانی شریف بوده ایم
ایرانی سر بلند و شریف
شما مردمان تاریخ اینده
در مورد ما سخت قضاوت مکنید
ما را به سستی متهم نکنید
ما نسلی بودیم که انقلاب کردیم
و می گویند که
هیچ نسلی دو بار انقلاب نمی کند
اشتباه زیاد کرده ایم
ولی هیچگاه نا صادق و ریا کار نبوده ایم

نسل قانع


ما نسل زحمت کشی بودیم
ما نسل قانعی بودیم
اسمان ابی برایمان کافی بود
تماشای دریا برایمان کافی بود
قدم زدن در خیابان بدون نگاه های شرور کافی بود
یکی دو تا روزنامه خوش فکر
یک مجله با ایده های نو
سینمایی برای اخر هفته با فیلمی قابل دیدن
کتابهایی که به خواندنش بیرزد
تلویزیونی با .............
ما نسل قانعی بوده ایم

ما چه کرده ایم

ما کفران نعمت کرده ایم
و تاوانش را خواهیم داد
ما به ازادی جوانانمان و مردممان حرمت نگذاشته ایم
ما قدر هنرمندانمان را ندانسته ایم
بلوغ فکری فرزندانمان را باور نکرده ایم
اینکه جوانانمان اندیشه هایشان را بارور کنند
هنرمندان ما ازادانه فیلم بسازند
نویسندگانمان ازادانه بنویسند
چقدر زمین باید خون دل بخورد تا نویسنده ای بمرز بلوغ برسد
باید برای سلامتیشان و برای بارورتر شدن اندیشه شان دعا می کردیم
در عوض ما چه کرده ایم؟

کبوتر خیال


به 30 سال پیش فکر می کنم سال 56 57
اوایل انقلاب
هوا چقدر لطیف شده بود
برادری را میتوانستی تعریف کنی
قانون ادمیت برشهرها حاکم شده بود
پیت های نفت بصف شده بودند
ولی کسی جایشان را عوض نمی کرد
در راه بندانی اگر پیش می امد
جوانی خرد سال یا پیرمردی
بچشم بهم زدنی گره را وا میکرد
دلها بهم نزدیک بود
مردم با هم مهربان بودند
ما دوست داشتیم رنجها را برای خودمان بر داریم
تا شادی ها بین مردم تقسیم شود
کجا را اشتباه کردیم؟
ما که همه چیزمان را به داو گذاشته بودیم
می دانستیم چه نمی خواهیم
ولی
نمی دانستیم چه می خواهیم و چگونه
ازادی استقلال
مفاهیمی کلی و کشدار
مفاهیمی تعریف نشده و جا نیفتاده
نسل ما با زاییدن موجودی عجیب الخلقه
جز معذرت خواهی از جوانانمان
چه کار دیگری میتواند برایشان بکند؟

باز هم برتولت برشت

مناجات دهقان با گاو از یک اواز دهقانی مصرقدیم
ای گاو بزرگ خیش کش ملکوتی
ارام باش صاف شخم بزن
جان من شیارها را در هم مریز
تو پیش می روی ای رهیاب هوی
ما خم شده ایم تا علوفه ات را خرد کنیم
اکنون ارام باش و علوفه ات را بخور ای نان اور گرانقدر
و به هنگام خوردن در اندیشه شیارها مباش بخور
برای اغلت ای نگهبان خانواده
عرق ریزان الوارها را بر دوش می کشیم
ما در مکانی مرطوب می خوابیم و تو در خشکی
دیروز سرفه می کردی ای پیشگام محبوب
ما از خود بی خود شدیم
نکند که می خواهی
پیش از بذرافشانی سقط شوی ای سگ ملعون

برتولت برشت با تغییری در عنوان


برای خواهر کوچکم
که خیلی بی نوبتی کرده است
زمانی که دیده فرو بست به دل خاکش سپردند
پس از او باز گلها می رویند و مرغان میخوانند
او بر خاک هیچ سنگینی نکرد
چه اندازه درد می بایست
تا او اینچنین سبک شود؟

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

از کتاب جان کریستف رومن رولان


نصیحتهای دایی گوتفرید به کریستف

در مقابل روزی که بر می اید پرهیز کار باش
به انچه در یکسال یا ده سال دیگر پیش خواهد امد فکر نکن
در فکر امروز باش بر زندگی زور روا مدار
همین امروز را زندگی کن
در مقابل هر روز پرهیز کار باش دوستش بدار احترامش را نگهدار
به خصوص پزمرده اش مساز مانع شکفتن ان مشو
حتی اگر مانند امروز تیره رنگ و غم الود باشد
دوستش بدار نگران نباش اینک زمستان است همه چیز بخواب رفته است
ولی باز بیدار خواهد شد
پرهیز کار باش صبر کن اگر تو خوب و مستعد باشی همه چیز بخوبی پیش میرود
اگر ضعیفی اگر موفق نمی شوی در چنین حال هم باز باید خوشبخت بود
چه این بی شک ازان روست که بیش ازین از تو بر نمی اید
در اینصورت برای چه باید فزونی جست؟
برای چه غم ان چیزی را بخوری که از تو بر نمی اید؟
انچه از دستت بر می اید باید همان را کرد تا جایی بتوانم
کریستف ابرو در هم کشید و گفت
این که بسیار کم است دایی دوستانه خندید
این بیش از انیستکه هر کس می کند
تو بخود غره ای می خواهی قهرمان باشی
بهمین جهت است که جز حماقت از تو سر نمیزند
قهرمان؟ خود و زندگی را انطور که هست ببین و بپذیر
بدنبال چیزی مباش
جز انچه هستی چیز دیگری مخواه
در فردا زندگی مکن

شاهد انهمه شهید

زینب کبری بانوی کربلا
چگونه تحمل کردی انهمه مصیبت را؟
و ما چگونه شیعه توایم
با اینهمه کم طا قتی
میدانم که در هجوم بلاها
اگر ترا بیاد بیاوریم
صبوریت را
استقامتت را
متانتت را
در شهادت برادری انچنان و پسرانت
و برادر زادگان و راد مردانی انچنان شگفت
که هنوز که هنوز است
زمین دیگر اینهمه مرد یکجا نزاده است
ارام خواهیم گرفت
و صبوری را تمرین خواهیم کرد
ای دختر زهرا
کمکمان کن
به کودکانمان رحمت اور
به حق مادرت زهرا و پدرت علی
سایه پر مهرت را بر سر این ملک بلا زده بینداز
تو که ان کاروان بلا کشیده را
ان کبوتران بال و پر سوخته را
و امام عصر را با ان پیشانی از تب گر گرفته را
از ان بیابان هول و تفدیده
با جگری سوخته عبور داده ای
چگونه راضی خواهی شد
ما را هر چقدر گنهکاردر این روزگار پر هراس تنها بگذاری
بر ما رحم کن خواهرم
زیبا دیدن رویدادها را بما بیاموز
همانگونه که در پایان گفتی ما رایت الا جمیلا

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

برف

دیشب تا صبح برف باریده است
طراوت پاکی
ارمغانی بس عزیز
کوه های سپید پوش
درختان پر شکوفه
چمنهای پر شبنم
دو باره راه افتاده ای
خیابانها کمتر دلگیر است
میشود راه رفت
می شود برف را نوشید و هوا را سر کشید
دیشب تا صبح برف باریده است

طعم خرمالو

خرمالو را اهسته اهسته
جویدن
طعم غریبش را چشیدن
گل نرگس را بو کردن
با دمی عمیق
ترا به کجاها که نمیبرد
به جاهایی مشابه رد شدن بچه گیها
از دم عطاریها
و از جلوی اجیل فروشیها
طعم بادام تف داده
طعم گردوی تازه
تخمه کدو تخمه افتاب گردان تخم هندوانه
عطری اینهمه دور از هم
ولی اینهمه نزدیک بهم

لاک پشت پیر

دوست داشتی لاک پشت پیری بودی در
ساحلی دور دست
زیر افتاب می خوابیدی
روزها بدون حرکت
شاید خورشید نیروهای از دست رفته ات را بتو باز گرداند
ولی اخر تو که لاک نداشتی
همینطور بدون حفاظ؟
باز از اون بی فکری های همیشگی
چه عجیب
بر سر خرگوش چالاک دشت
چه امده بود؟

بر سر دو راهی

دکتر روانپزشک پیشنهاد می کند
انتخاب کن
تو میتوانی به افسردگی و اضطراب
به چشم یک بیماری بد نگاه کنی
که باید هر چه زودتر از شرش خلاص شد
با دارو
یا میتوانی یک فرصت بدانیش
و در موقعیت هاییکه خلق می کند
از انها درس بیاموزی
من خیلی گرسنه بودم و کم خواب
فرصت را از دست دادم
حالا
به خودم دلداری می دهم
از این فرصتها زیاد است

در هجوم بادهای سرد

بنظرم رسیده بود که
وبلاگ نوشتن مسخره است
به موسیقی فکر کردن مسخره است
یوگا کردن بی فایده است
کتاب خواندن هراس اور است
هراس از خوابیدن
هراس از بیدار شدن
ترس از شب
ترس از روز و از روز مرگی
هراس از سلام کردن
از نغمه های غم انگیز
و بلند گوها
از اندوه
هراس از زندگی

جان جهان

وقتی که شب بود و روز بر نمی امد
نوشته بودم
در مواقع تر دماغی
خدا به ادم نزدیکتر است
در مواقع افسردگی معلوم نیست
کجاست
دور از دسترس است
با بر دمیدن ذره ای افتاب
یاد یک نوشته قدیمی افتاده ام
شخصی با خدا در ساحل دریا قدم میزد
به پشت سرش که نگاه کرد
گفت
الان دو تا جای پا هست
ولی دقت کرده ام
مواقعی که من خیلی غمگینم
یک جای پا پشت سرمان بیشتر نیست
تو در اینگونه مواقع کجا غیبت میزند؟
خدا میگوید
اون موقع ها تو رو روی دوشم می گذارم
و راه می روم

سلام مومن سلام

ابرها رقیق تر شده
و سیاهی ها کمتر
میشود برای موسی کو تقی های فراموش شده
روی لبه اشپزخانه
دو باره غذا ریخت
طفلکی ها از ادم نمی رنجند
زود بر می گردند
انگار
حال ادم را می فهمند