۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

سعدی از دست خویشتن فریاد

اگر او را تو می خواهی

اگر درمان دردت را

وگر حیرانیت را

تو دوا خواهی

اگر از شام ظلمت

از غروب سرفرازی ها

گریزانی

اگر از ابر ظلمت بر فراز شهر

بیزاری

اگر راه رهایی را

تو از بیگانه ای در راه مانده

در کنار جاده ای پر چاله چوله

تو همی پرسی

اگر از دست دلهای بدون ذوق بدون عشق بدون مهر می رنجی

اگر دلهای بی روزن تو را مغموم می سازد

اگر اغلب ز دست خویشتن نالی

و خواهی تا خفه سازی خودت را

و رها سازی

خودت را از خودت

ازین بیهوده تر بیهودگیها

من نمی دانم چه باید کرد

گر تو دانستی

دعایت میکنم

تا با کامنتی یا ندایی

یا بهر صورت که خود دانی

مرا هم رهنمایی کن

۲ نظر:

ناشناس گفت...

just میگذرانیم ،گاهی با مسخره کردن خود و توجه به میزان اندک ارزش خود برای جهان پهناور
گاهی با این شعر:
show must go on

Inside my heart is breaking

,My make up may be flaking

But my smile still stayes on

I face it whith a grin

Im never giving in

I have to find a way to carry on

On with this show

Roohangiz گفت...

دختر جان نمیشد بزبون ادمیزاد صحبت کنی؟
باز تو صبح وجتبل خوردی؟