۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

اینک برکه ای کهن / اوشو

در هند همه مرا بدین خود فرا می خواندند
من در شگفت بودم که هیچ کس هیچ علاقه ای صرفا به خویشتن خویش من نداشت
و بمن کمک نمی کرد تا بتوانم خودم باشم
هر کس مجذوب کسی دیگر بود مجذوب ارمان
ارمان خود و من مجبور بودم که یک المثنی باشم
پروردگار هیچ چهره اصیلی را بمن اعطا نکرده بود؟ایا مجبور بودم که با یک سیمای عاریه زندگی کنم؟
با یک نقاب؟
و بدانم که اصلا سیمایی ندارم؟پس در اینصورت چگونه زندگی ام می تواند یک سرور باشد؟
وقتی که حتی صورت شما از ان شما نیست؟
اگر شما خودتان نباشید چگونه می توانید شادمان بلشید؟
تمامی هستی شیرین و خوشایند است
چون صخره صخره است درخت درخت است رود رود است و اقیانوس اقیانوس است
هیچ یک به خود زحمت نمی دهند تا چیز دیگری باشندو الا همگی دیوانه می شدند
و این ان چیزیست که در مورد انسان رخ داده است
در هند بشما از همان اغاز کودکی می اموزند که که خودتان نباشید
اما این را بطریق بسیار زیرکانه و حیله گرانه ای می گویند
انها می گویند (شما می بایست شبیه کریشنا شوید شبیه بودا شوید)
و کریشنا و بودا را چنان تصویر می کنند که میل شدید کریشنا و بودا شدن در شما پدید اید
این میل علت ریشه ای فلاکت و بد بختی شماست
من از همان اوان کودکی این را بصورت یک هدف در اوردم که
هر انچه پی امدش باشد از خودم بودن دست نکشم
درست یا غلط می خواهم خودم باشم و خودم بمانم
حتی اگر سر از جهنم در اورم
پیروی ازتوصیه ها ارمانها مقررات و انضباط دیگران حتی اگر از بهشت سر در اورد
من در ان بهشت شادمان نخواهم بود
بهشت انجاست که هستی واقعی شما شکوفا شود

هیچ نظری موجود نیست: