۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

نقاشی عرفان

دیشب با بانویی خردمند اشنا شدم

کردارش گفتارش و نگاهش به دلم نشست

فکر می کنم دلش با زبانش یکیست

و یکی بودن دل و زبان در این زمانه کیمیاست

او نقاش است و با پارچه روی بوم عرفان می کشد

شعرهای حافظ و مولانا و کعبه و ....را تصویر می کند

و اینهمه را با عشق می کند

تا جایی که در یک جلسه می شود فهمید

خیلی بدلم نشست

از بودن در حال و در لحظه بودن گفت

خلاقیت را تعریف کرداز نظر خودش

هنر را با زبان خودش تعریف کرد

نمی دانم در اینده خواهمش دید یا نه

مجسمه ای ساخته بود از ایزد بانوی خرد

و خودش زنی خرد مند بود

۲ نظر:

ناشناس گفت...

دیده ایم که چه لذتی دارد آشنایی های زودهنگام، دیده ایم که چه لذتی دارد دیدار خوش منظران، دیده این آشنائی را که چه آرامشی برایمان بوجود می آورد و از تشویشی عمیق و بد سگال به در می آوردمان. با آرزوی دیدارهای دیگر از آن یار ناآشنا، که گاهی آرامشمان است و زمزمه بی پژواک درونمان، کاشکی ما هم یار خود را در بر داشتیم. ولی افسوس که حمق و خطای انسانی بی انتها است و پایان ناپذیر...
با آرزوی دیدار یارانی خردمند و مجسمه ساز و انسان ساز و بی سالوس و دغل.

Talieh گفت...

E, raftin pishe ashnaye khanoom borhani? jaleb bood? chera zang nemizani?