۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

نگاهی به باغ درون

در کهنه و زنگ زده ای را باز می کنی

لولاهای ان زنگ زده اند ولی انگار هوای درون باغ عطر اگین است

به در ان توجه نکن بدرون رو

نترس

دیو درون یا دیوهای درونت خفته انداگر تو بیدارشان نکنی

ارام راه برو بگذارپاهایت تو را ببرند

اگر رد پاهایی را دیدی که عمیق شده اند تو از ان راه مرو

راهی را که هزار بار در ان زمین خورده ای را نرو

بگذار پاهایت تو را از راهی جدید ببرد

الاغ ذهن عادت کرده همیشه از راه های رفته برود برای یکبار هینش کن

در راهی که تازه در ان رفته ای سر گشتگی هست امکان بیراهه رفتن هست

باید ذهن چالاک شود از رخوت بدر اید

باید به تمامی چشم شوی و گوش شوی و با تمامی قوای خدادادت با زمین هماهنگ شوی

اگر سنجاقکی از جلوت پرید و یا نسیم ملایمی را روی صورتت احساس کردی

اگر بویی اشنا از طرفی به مشامت رسید

از همان طرف برو

اگر پایت را برهنه کردی ونرمی علفی را زیر پایت احساس کردی دمی همانجا بنشین

چه ممکنست ان مکان برای دمی ارمیدن تو خلق شده باشد

اگر پرنده ای از دور دست تو را میخواند برو

و اگر الوچه ای بر درختی توجه ات را جلب کرده بطرفش برو و نگاهش کن خودش بتو می گوید که بچینیش یا نه

جلو تر برو

دری در انتهای باغ توجهت را جلب می کند

ممکنست دوست داشته باشی اول از دیوار یه نگاهی بدرونش بیفکنی

بعد به درون روی

هر جور دلت میگوید عمل کن

اولش ممکنست از دیدن خودت حالت بهم بخورد رویت را ازو بر گردانی

چشمهایت را ببندی

تا نبینیش این منم؟یه قسمتی از منه ؟اینکه یه هیولاست

این موجود نا زیبا این که بوی نا گرفته است

اگر طاقت بیاوری و جلوتر بروی در دیگری هم در یه گوشه میبینی که خیلی خودش را برخ نمی کشد

قایم شده است و تو باید با همان ذهن تیز شده ات پیدایش کنی

با ترسهایت اشنا می شوی و با انها دوست میشوی

و با باقی اوهام درونیت که خودت خلقشان کرده ای و وجود واقعی ندارند

کمی که از این دوستان فاصله می گیری

به دری گشوده شده رو به صحرا میرسی

با گندم زلری به وسعت هستی و با نسیمی که خوشه های گندم با ان میرقصند

اگر خوب نگاه کنی جابجا گلهای نرگس روییده شده در دو طرف گندم زار و لاله های وحشی را می بینی

که حالا بدون ان دوستان که ترکشان کرده ای جلوه ای دیگر در چشمهای تو دارند

ریا کاری دروغ خشم نا مهربانی یخصوص نسبت به خود

ما را از خودمان تهی میکند و از ما دلقکی میسازد که دیگران دوست دارند باشیم

نه خود واقعیمان اگر توانسته باشیم بشناسیمش

که بنظر من رسالت واقعی و فوری هر انسانی در درجه اول اینست که خودش را بشناسد

و بفهمد که امدنش بهر چه بود؟

هیچ نظری موجود نیست: