۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

ما مردمان نا سپاس

چه بگویمتان ای ناسپاسان

از دولتی به اینهمه مهرورزی

به شماها مهر می ورزند

بگونه ای که مادری به فرزند نا خلفش

پستانشان را در دهانتان گذاشته اند تا شما مهر بنوشید

ولی شما ان را گاز می گیرید

شرکتهای دولتی ورشکسته را بصورت سهام

بنامتان کرده اند

بجای اینکه زیر سرتان بگذارید

و با ان خوابهای خوش ببیینید

مچاله اش کرده اید و با ان یویو بازی می کنید

برای جوانانتان قبل از ازدواج وعده خانه داده اند

ولی شما بجای قدر دانی

بچشم خانه های ساخته شده در ساحل توسط کودکان نگاه می کنید

که با یک موج دو باره صاف می شوند

اگر اسمانتان از دود سیاه شده است

که حتی پرندگان نیز مهاجرت کرده اند

اگر دیگر دلهایتان و نگاه هایتان با هم مهربان نیست

برای اینست که قدر اینهمه مهر ورزی را ندانسته اید

او دایه ایست مهربان تر ازمادر

ولی شما انقدر شیرش را مکیده اید که

حالا باید با پستانکی بسازید

صندوق ذخیره ارزیمان خالیست

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خانم جان ممکلکت گل و بلبل است دیگر! ایران مملکتی است که به همین شکل بوده و هست و خواهد بود و گهگاهی کسانی چون امیرکبیر و ... می آیند و برایش حفظ آبرو می کنند. از وضع جوانان صحبت نکنیم بهتر است که از ساده ترین چیزهای زندگی و ابتدائی ترین نیازها محروم هستند. این سرنوشتی است که فرار از آن در این وضع موجود، غیرممکن است. Du bonheur que nul nelude! بهتر است بقیه حرفمان را از دهان بودلر بگوئیم:
حمق و خطا و لئامت و گناه
چیره اند بر روانهای ما، و در تکاپوی اند در تن های ما،
و ما ندامت های دلنشین خود را پروا می کنیم،
همان گونه که گدایان شپش های خود را
دیرپایند گناهان ما، و زود گسلند توبه های ما،
خود را به اعتراف دلخوش می داریم
و از نو، سرخوش، راه لجن آلوده را در پیش می گیریم
بدین خیال که همه لکّه های خود را با اشک های پلک می توانیم شست.

شیطان قادر مطلق، بر بالش معاصی
روان افسوس زده ما را گهواره جنبانی می کند
و فلّز گرانبهای اراده را
به دست این کیمیاگر چیره دست تا آخرین ذرّه به بخار بدل می گردد.

رشته اختیار ما در دست ابلیس است
در همه آنچه نفرت انگیز است، جاذبه ای می بینیم
و هر روز، بی وحشتی، در میان ظلمت عفن
گامی بسوی دوزخ نزدیک تر می نهیم.

بسان شهوتران مفلوکی
که پستان فرسوده روسپی ای کهن را می بوید و می خاید
ما نیز می خواهیم بر سر راه، لذّتی دزدانه بربائیم
تا چون نارنج چروکیده ای شیره اش را بفشاریم.

فوجی از اهریمنان، چون هزاران هزار حشره
در مغزهای ما می لولند و شکمهای خود را از آن می آگنند
و با هر نفسی که فرو می بریم، مرگ، که رودی نامرئی است
با هایهائی گنگ، در شش های ما فرو می لغزد.

اگر قهر و زهر و دشنه و حریق،
هنوز پرده مبتذل سرنوشت رقّت انگیز ما را
به نقش های شوخ و شنگ خود نیاراسته اند
به سبب آن است، (افسوس) که روح ما به قدر کافی جسور جسور نیست.

اما در میان شغالان و پلنگان و ماده سگان
بوزینگان و کژدمان و کرکسان و ماران
همه وحوش خزنده و گزنده و غرّنده و زوزه کشنده
که در باغ وحش رذائل ما رهایند؛
جانوری زشت تر و پلشت تر و شریرتر از این یک جانور نیست،
هر چند، نه غرّشی دارد و نه جنبشی
با این حال، آماده است که از کره خاک ویرانه ای سازد
و دنیا را در خمیازه ای فرو بلعد
و این ملال است، اشکی ناخواسته بر چشم دارد
و قلیان کشان به چوبه های اعدام می اندیشد
تو او را می شناسی، ای خواننده، این دیو ملوس را
ای خواننده ریاکار، همسان من، برادر من!