۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

مسافر

مسافری خسته از راه دراز رسیدن

راهی پیچ در پیچ که بهیچ کجا راه نداشت

ولی در اخر درختی سایه اش را برایت گسترد

و تو سایه را چون پتویی بخودت پیچیدی

و در کنار جوی اب دمی ارمیدی

خورشید از لابلای شاخه های درخت برایت دست تکان داد

و تو فهمیدی که شاید انهمه دویدن بیخودی نبوده است

نی

با لبخند نا پیدایی بر لب

با بارانی مسخره ای در هوای گرم بر تن

با صدای نی

با چتری که هیچگاه بکار نحواهد امد

چون اصلا قرار نیست باران ببلرد

تو برای خودت در دل

افسوس میخوری

نجات بچه ها

کاش میشد بچه ها را نجات داد

از دست تربیت کردنشان ا ز دست پدر و مادر هایشان

از دست معلم ها و مربیانشان

از هراس کنکور و وحشت جان فزای ان

از دست ایلتس و دلف و دلف گرفتن

از دست باید ها و نباید های الکی و بچه ضایع کن

کاش فقط یک روز در طبیعت تنهایشان می گذاشتیم

بعد ها که پیر شدند

همین یک روز را از عمرشان حساب خواهند کرد

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

ادم های ساده

من عاشق ادم های ساده بودم

زندگی ساده

حرف های ساده

عاشق بر هر چیز ساده

من ساده بودم

برای همین زندگی مشگل شد!!

برگ های پاییزی


همچون برگ های پاییزی بر زمین ریخته بودیم

با باد به اینطرف و ان طرف میرفتیم

با همدیگر تصادف می کردیم

زیر پای رهگذران خش خش می کردیم

حالا چکار کنیم؟

نه باد پاییزی هست و نه مردم به پارک میروند

و انها هم که می روند در گوششان

ام پی چی چی گذاشته اند

صدای خش خش برگها

قدیمی شده است

دیوانه ها


در خیابان خانمی تنها راه می رفت و با خودش حرف می زد

با او همراه شدم چون دیدم منهم دارم با خودم حرف می زنم

گفتم دو نفری با خودمان حرف بزنیم

ولی او روی یه نیمکت نشست و انقدر حرف زد

که سرم را برد

راستی کو سرم؟

رابطه روح با جسم


روح با جسم چه ربطی دارد

رابطه نی با نی نواز؟

رابطه راننده با ماشین؟

یا اسب با اسب سوار؟

ارابه و ارابه ران

مرغ ملکوتی روح در این جسم مسخره گرفتار امده است

اگر روحم را پیدا کنم

از قفس ازادش خواهم کرد
بهر ترفندی

وام گرفته از عمران صلاحی(برای انوشه)

بس که پیدا بودی

هیچ کس با خبر از نام و نشلن تو نبود

چشمه ای صاف/ نهان در دل کوه

غنچه ای سرخ/نهان در دل مه

هیچ کس

در پی روح جوان تو نبود

نگران همه بودی اما

هیچ کس نگران تو نبود

چون که خاموش نمودی تو چراغ شک را

از پس پرده غیب

روح پیراسته ای زوج اراسته ای

پیدا شد

او نشان کرد گل سرخ نهان در دل مه را

و شنید او زمزمه جویبار نهان در کوه

حالا کسی هست که نگران تو باشد

و تو از حالش باخبر

و این کم چیزی نیست


اویختن از جایی


باید بجایی بیاویزیم

باید خودمان را بجایی بند کنیم

والا بند نافمان کنده خواهد شد

و ما مانند طفلی ترسیده و بدون مادر

بین زمین و اسمان

تاب خواهیم خورد

باید پایانی خوب

برای افسانه شخصی مان بنویسیم

درویش بی نوا

حرفی بزن که با ان

تا اسمان توان رفت

خورشید را توان دید

تا کهکشان سفر کرد

ماییم و بی نوایی

ماییم و دلق کهنه

درویش بی نوا را

حرفی بزن خدا یا

(حافظ عاقم خواهد کرد)

کتاب های درسی قدیمی

در کتاب های درسی مان در قدیم

از داستان های عبرت اموز کلیله و دمنه

می نوشتند

از رودکی و بوی جوی مولیانش

از مولوی حکایت ها بود

ادم های خوب در ان داستان ها به امارت می رسیدند

و ادم های بد به مجازات

حالا در کتاب های این دوران از چه می نویسند

و حکایتهای کتاب های فارسی این دوران چگونه است؟

که افسانه ها اینگونه دیگرگون گشته است

دریغ از پارسال

هر سال که می گذرد میگوییم دریغ از پارسال

ایا در اسفند سال دیگر

سال هشتاد و هشت

همین را خواهیم گفت؟

یا برای انتخاب خودمان اسفند دود خواهیم کرد؟

در جستجوی راه درست

در جستجوی راه درست زندگی کردن بودم

و تلاش می کردم

بهترین راه را می جستم

گفت بیهوده نگرد

چنین راه یگانه ای وجود ندارد

همه چیز بستگی به مشاهده کننده دارد

افسانه

من یک افسانه ام

یک مرغ مهاجر

از خیالی به خیالی

از میان ابر ها همراه با خورشید

یکسره تا سطل اشغال بویناک وسط کوچه

از مزارع سرسبز

و از شکوفه های بادام وسط راه

یکسره تا درون مجلس و هیئت دولت

از درون عکسهای سیاه و سفید کودکی

پریدن به درون البوم های شیک رنگی

من یک افسانه ام

اتفاق

هیچ روز هیچ اتفاقی نمی افتد

بشوق روز بعد میدویم

ولی روز بعد هم اتفاقی نمی افتد

تند تر می دویم

مسابقه می گذاریم

ولی باز هم هیچ اتفاقی نمی افتد

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

چشم زخم


نمی دانم این روزها

روسای ما حواسشان هست

که در پایان سال شکوفایی و دانایی

برای مملکتمان اسفند دود کنند؟

یه وخ دشمنان چشممان نزنند

فال بینی


مردم فنجان قهوه شان را خورده بودند و

خود خوابیده بودند

صبح فال بینی فنجان قهوه شان را دید

خطوط سرنوشتشان همگی وارونه بود

و خودشان نیز

ابهای مکدر دید

با ایینه هایی زنگار گرفته

و پیش بینی کرد که

اگر از خواب بر خیزند

وغبار ایینه ها را پاک کنند

و برای عید خانه تکانی کنند

و اشغال ها را بی رودر واسی بیرون بریزند

اب های تیره روزیشان زلال خواهد شد

ملیجک

ملیجک تو حرف نداری

تو با مزه ترین ملیجک این سرزمینی

نان طنز نویسان تا سال ها از برکت وجود تو

در روغن خواهد بود

و هر روزی که شبش خواب تازه ای دیده ای

با نمک تر می شوی

ملیجک
تو حرف نداری

آن مرد امد


ان مرد در باران امد

ان مرد با لبخند امد

ما مردم او را بستوه اوردیم

و ان مرد با گریه امد

ان مرد غریب

در این روزگار نا نجیب

این بار چگونه خواهد امد؟

موج ها

در خواب دیدم که دستی مرا از امواج دریا گرفت

ولی دست ناپدید شد

و موج محکم مرا بر صخره ای کوبید

پخش شدم به ذرات ریز

و خودم دریا شدم

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

با یاد تو

با یاد تو من سفر می کردم

در خیال سوار بر اسب سفیدی بودم

اسب سفیدم انچنان می تاخت

که خیال من به او نرسید

و من و یادت بزمین خوردیم

فهمیدم که اسب من تاختن نمی داند

فقط یورتمه می رود

مرور خاطرات کودکی

کودک بودی و هنوز دندان های شیریت کامل در نیامده بود

اولین خاطره واضح کودکیت

کسی به شهرتان امده بود که بشوخی گفته بودند نامزد توست

تو از نامزد بودن چه می دانستی؟

وقتی داشت می رفت

فقط اینرا می فهمیدی

که باید تو را هم با خودش ببرد

انقدر روی دستش گریه کردی

و اب چشم و دهان و دماغت قاطی شد

که ان بنده خدا انگشترش را به چهار تا انگشتت کرد

و قول داد که بیاید و با خودش تو را ببرد

و تو فورا خوابت برد

از سه سالگی تو میخواهی بروی

به جایی که خودت هم نمی دانی کجاست

عکسی از من

دخترم عکسی از من گرفته است

با دقتی بی نظیر از دید عکاسی

ولی این عکس انقدر ماهرانه است

که باورم نمی شود خودم باشم

بی انصاف دور بینش از یک چروک کوچک هم نگذشته است

فکر می کنم دخترم دانشجوی ممتاز عکاسی بشود

اگر دوربینش را کمتر میزان کند

کارهای اشنا

هیچ ایا شما دیده اید

پونه به نعنا حسودی بکند؟

لاله به نرگس چشم غره رود؟

یا اسب الاغ را دست بیاندازد؟

بلبل برای قناری پشت چشم نازک کند؟

و کلاغ بعد از بلبل اه بکشد؟

زمستان به بهار بگوید

تو چرا سبزی؟

و بهار باد کند؟

ایا این کارها بنظرتان اشنا نیستند؟

سرو روان

با من از باغ و گل و سبزه و صحرا تو بگو

بزبان غم و اندوه هیچ مگو

با من از شعر و ترانه سخن عشق بگو

بزبان ناله

بزبان غصه

با من از این سخنان هیچ مگو

با من از راز دو دلدادگی زوج جوان

با من از سرو روان

با من از صحبت فردای دگر

که پر از عطر گل یاس شدست

تو بگو

بزبان امروز هیچ مگو

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

زنبور ها

کندوی عسل چشم انتظاراست

زنبور ها انگار راه را گم کرده اند

به عوض رفتن و روزی را از گلها گرفتن

گلهای رنگارنگ و پر از شهد

سراغ ظرفهای پر از شکر می روند

راهشان عوضی است

شهد گلها پا بر جاست

حضور

در حضور تو بود که انگار نفسم

که از روز تولد در سینه ام حبس شده بود

دو باره جاری شد

با تو بودن را دوست می دارم

و در حضورت دلم از هر غمی خالیست

پبغام

من پیغامتان را ای دشتهای تشنه سرزمینم

ای دشت ترک ترک خورده منتظر باران

ای دانه های معطر زیر زمین

و ای علف های منتظر یک قطره اب را

به سرزمین شمال کشورمان برده ام

و به اوایی اهسته

به نسیم شمال گفته ام

کمی از ابرهای متراکم انجا را برای شما بیاورد

ادرس شما را هم داده ام

و به نسیم گفته ام او به جشن دهقا نهای پیر

و به رقص علفهای روییده شده و لاله های زیبای کویری دعوت دارد

و گفته ام که گوسفندهای لاغر کویر برایت اواز خواهند خواند

با دل سیر یک دهن اواز

بیم از خود

خودم از خودم بیم دارم

خود بهترم سرزنش میکند

خود بدترم هم نکوهش کند

خود عاقلم هی سرک می کشد

ولی من ازش غافلم

خود خوشترم هی خودش را نشان برون میدهد

خود رنجیده ام دائم

خودش را نشان خودم می دهد

کتاب ها

بعد از چندین سال که از دوستانم بی خبر بودم

دو باره انها را یافتم

و انگار جانی دو باره گرفتم و

تولدی دیگر

نمی دانم انهمه سال بدون انها چگونه زیسته بودم

و نفهمیدم انها چگونه اینهمه سال به احوال پرسی من نیامده بودند

اخر کتابها دوستان با وفایی هستند

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

بر گرفته از کتاب انقلاب عاشورا

جامعه بحران زده اکنده از هیجان و عصبیت های دسته ای و فرقه ای

جامعه ای که بدلیل نفوذ تعیین کننده معاویه در دوران خلافت عثمان بگونه ای اداره شده است که

کلید خزانه و شمشیر هر دو در دست بنی امیه بوده است

یک جامعه از مدار اسلام خارج شده

هم ستم و تجاوزی که به حقوق مردم انجام شده باید جبران شود

و هم افراد نا شایست که موقعیت و مقام یافته اند

باید کنار بروند

جامعه ای که از بنیاد باید دگرگون شود

علی(ع )بروشنی می دانست که دگرگون کردن مبانی باور ها و ارزش ها و ساختار اجتمایی

چه کار دشوار و خارج از تحمل مردمان روزگار اوست

به صراحت به مردمی که برای بیعت به طرفش هجوم می اوردند گفت

((مرا بگذارید و بدنبال دیگری بروید...همانا کران تا کران را ابر فتنه پوشیده است

و راه راست نا شناسا گردیده است

و بدانید که اگر من در خواست شما را پذیرفتم

با شما چنان کار می کنم که خود می دانم

و به گفته گوینده و ملامت سرزنش کننده گوش نمی دارم))

معاویه می خواهد تا تمامی ستارگان روشنی بخش و اگاهی دهنده در ان شب تیره سلطنت بوجود امده را خاموش کند

هست در ظلمت یکی دزدی نهان////می نهد انگشت بر استارگان

می کشد استارگان را یک به یک////تا که نفروزد چراغی در فلک

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

چوپانی

روزها از پی هم می گذرند

و تو می خوانی اواز حدی

ساربانی یا چوپانی

گله ات تنهاییست

شترانت گله ات

همگی توی کتابا

غرقند

و تو می باید

رخت چوپانی از تن بکنی

باز هم دفتر خاطرات

با خواهر کوچکم انقدر سخن نگفتم

که با پروانه ها رفت

و تازه وقتی حرف هایم شروع شد

که او داشت پریدن را یاد می گرفت

روزی که او رفت

روی کاغذی نوشته بودم

من خود بچشم خویشتن

دیدم که جانم می رود

گنجشکک اشی مشی

دل من گنجشکی ست

که نشیند لب بوم

که نشیند لب حوض

او بهر سو بپرد

نه هراسد از برف

و نه از خیس شدن در باران

چه

خیس شدن در باران

حرفه او شده است

ترس گنجشکک ما

از جنسی دگر است

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

ای رحیم


ما کور ها هستیم
که چشم دیدن تو را نداریم
ای یزدان هستی بخش
والا تو در همه جا نمایانی
و ما را بخود می خوانی
ماییم که گوش کرمان را
از طرف تو کرده ایم
ای رحیم

یک عاشقانه ارام (نادر ابراهیمی)

زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر می باید کرد
ساده ها سطحی نیستند
خرید چند سیب سرخ میتواند به عمق فلسفه ملا صدرا باشد
مشگل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمی کنیم
بل اینست که همان قدر که کهنه می کنیم
تازه گی نمی بخشیم
ثروتمندان ممکنست هیچ وقت مزه سیب زمینی داغ نیم سوخته زیر خاکستر را امتحان نکنند
با عطر گلپر روی ان

بخش تشریح


کلاس تشریح برای من انقدر عجیب بود عجیب و جالب
که بجای توجه به انهمه عصب و عضله و ورید سرخ و سیاه
دائما میخندیدم
بعدا دیگر نمی شد خندید
از وقتی اقای دکتر مستقیمی0(خدا رحمتشان کند)
استاد دقیق و با سواد و سخت گیر ما امدند
همه چی با حساب و کتاب شد
دیگر نمی شد بی خودی خندید که هیچ
یک روز که سر زده به بخش تشریح امدند
و یکی از دوستان من روپوش تنش نبود
بی اختیار روپوش روی یکی از جسد ها را
بر داشت و پوشید

دوران دانشکده

تریای دانشکده ما را در 40 سال پیش (اووه اخه من عمر کلاغ دارم)
بچه ها خودشان وسط باغ بزرگ دانشکده ساخته بودند
تریائی کوچولو که بچه های دوره اول و دوم با ابتکار خودشان ساخته بودند
ما دوره چهارم بودیم تقریبا از بنیانگذاران دانشکده محسوب می شدیم
درخت های انجیر از چهار طرف روی تریا خم شده و ان را در بر گرفته بود
دیوارهایش را با گونی پوشانده بودند و با پارچه های رنگی نقش سیب و گلابی بر ان دوخته بودند
از پنجره بزرگ و رو به حیاط
من همیشه سال بالایی ها را نگاه میکردم
پسری با فرغون خشت می برد
و دختری با موهای دم اسبی و عرق ریزان
لوستر من در اوردی درست می کرد
در موقع درس بیو شیمی باید با چه زحمتی خودم را بداخل کلاس می اوردم
درسهای آسانتر من حریفش نمی شدم
بیرون از کلاس برای خودش غرق تماشا بود

یادش بخیر


یاد بعد از ظهر های داغ تابستان بخیر
رادیو بود و ترانه های در خواستی
قصه های شب رادیو تهران
شبها پشت بام با شنهای داغ کویر
صبح ها بیدار شدن با یه عالمه شن پشت پلکها
ساعت ده شب ارکستر دسته جمعی شغال ها
تازه شروع شده بود که ما خواب هفت پادشاه را هم دیده بودیم

روز واپسین

خاک هم قبولشان نخواهد کرد
این حرامیان شب رو را
اینها که اوراق زرین را خوانده اند
چه بهانه ای خواهند داشت
در روز واپسین؟

قله

عزیزی می گفت
ادمیان از کوه زندگی که بالا میروند
از کوه معرفت
از کوه دیانت
هر چه پایین تر هستند
از هم جدا ترند
و انگاه که در میانه راه بهم می رسند
بهم سلام می کنند
و انانکه تا قله رسیده اند
همدیگر را در اغوش می گیرند
از هر مرامی که باشند

ای روزگار


از صدای کلاغ
می خندیدیم
از دیدن ملخی بیرون از پنجره کلاس
می خندیدیم
از صدای سرفه معلم بی نوا پای تخته سیاه
می خندیدیم
از صدای کشیده شدن کفشها روی زمین عقب کلاس
ما بچه های ریزه میزه جلو
جواب معلم را نمی تواتستیم بدهیم
چون می خندیدیم
به خودمان و همه هستی
می خندیدیم
ای روزگار

با یادهای عزیز گذشته


با دیدن این هوای بهاری
تمام یادهای گذشته زنده میشوند
رنگ میگیرند
سبز میشوند
یاد جیب های پر از نقل و شیرینی
یاد تخم مرغ های رنگ کرده
و گردو بازی های توی باغ
راستی گر دوهایمان را به که بخشیدیم
در ان زمان؟

کودک درون

در کتابی خواندم
که کودک درونمان
نیاز دارد که هر روز ولو شده نیم ساعت
بهش برسیم
او را در اغوش بگیریم ربطی هم به سن و سال ندارد
او را به پارک ببریم و برایش بستنی بخریم
البته من قبل از خواندن این کتاب
با همین کودک
از بالای سرسره ای بلند
چنان زمین خورده ام که
فقط خدا می داند چگونه
مخم بطور کامل تکان نخورده است؟

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

شکایت

به خورشید شکایت بردم خندید
از مهتاب کمک خواستم تابید
پروانه پرید واز گلی بگل دیگر رفت
انها بمن اموختند که اصلا مشگلی نیست
راه برو در طبیعت واز درونت کمک بگیر
تو خود همه چیز را میدانی

بچه های کویر


ما از کویر امده ایم
کویر را در شب دیده اید؟
دوست دارید روی زمین دراز بکشید
و در پارک ستاره ها
قدم بزنید
کهکشان راه شیری را بدوید
برای هفت برادران خواهری بیابید؟
و برای زهره و ناهید
نامزدی
باور کنید شبها در کویر ما ستاره میبارد

روز تولد


روز اول تابستان زاد روز منست
یادتان میماند؟
که برایم بفرستید کلاهی از ابر؟
تا بپوشاند پوستیج مرا؟
گیوه هایی از جنس حریر
کیفی پر پول
یا کامنتی پر طنز
هر چی که لطف شما بود
لب پر لبخندی
دل مهر انگیزی
نام روح ا نگیزی؟

کوره راه

من خودم را در بقچه ای خواهم پیچید
و زندگی ام را در کوله باری
خواهم گذاشت
و روی الاغی بار خواهم کرد
و با هم از کوره راه ها گذر خواهیم کرد

من و او با هم اواز خواهیم خواند
و بدینسان از کوره راه های زندگی
خواهیم گذشت
وهیچکدام تنهایی رااحساس نخواهیم کرد

یک دل و یک احساس

یک دل
یک احساس
یک شاخه که در گذر باد
به یکسو خم میشود
و باز بسوئی دیگر
باد بی امان شاخه ها را تکان می دهد
و از وزیدن تمی ایستد

زیر کرسی

در هجوم سرما بزیر کرسی میخزیم
ودر گرما بزیر کولر
در هجوم اندوه
بکجا بگریزیم؟
بکجا پناه بریم؟

شمعدانی ها

نی را از برای که خواهم زذ؟
وقتی همه رفته اند
برای که اواز خواهم خواند؟
و سماع عارفانه ام برای که خواهد بود؟
میتوانم برای گلدان حسن یوسفم
بخوانم
سبز تر خواهد شد
برای شمعدانیها اگر سنتور بزنیم
نخواهند خندید؟

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

رویای ابی

رویای ابی
رویای سبز
رویایبنفش
همه رویاها در اخر ابی می شوند
و من از پس انهمه رویا
به رویای ابیم باز خواهم گشت

رویش

دل من پس از هزاران سال
دو باره خواهد رویید
دو باره سبز خواهد شد
درختی بلند قامت یا خرد
فرق نمی کند
و پیغامی خواهد فرستاد
از برای درختی در انسوی تنهایی
و شاخه هایش را در باران خواهد شست

خبر تنهایی


باد هم نتوانست
خبر تنهایی مرا
با خودش به انسو ببرد
به کاینات شکایت کنیم
با افتاب در میلن بگذاریم
حکایتمان را با چه زبانی ترجمه کنیم؟
این یک تالیف است

طنز

من سرشتم طنز است
گاه طنز شیرین
گاهی تلخ
من همیشه بخودم می خندم

قایم موشک

پنهان شده است در ابی اسمان
در کوه های سر بفلک کشیده
می خواهد غافلگیرم کند
بقول امروزی ها سورپرایزم کند
در باران
در میان انبوه کتاب ها
ورق دفتری شده است
تا من با خواندن تمام اوراق
پیدایش کنم
بی انصافی نیست؟
اینهمه کتاب
اگر چه به ترین دوستان
منند

سیزده بدر

در میان دو ردیف درختان نخل
اتش افروخته ایم
برای اتش هیمه جمع می کنیم
از روی ان می پریم
گویا سیزده بدر است
ولی منکه هیچگونه سبزه ای را گره نزده بودم
چگونه افسانه ها
شکل می گیرند
بدون خواست خودمان؟

گندم زار

بمیان گندم زار میروم
میخوابم
به وزش نسیم در میان انها گوش میکنم
ابر ها را از پس گندم ها می بینم
که می گذرند
و جیر جیرکی که یکریز میخواند
زمین بیدار است
اما من خوابیده ام
من خوابم
خوابم
و در این بهشت زیبا چرا
یبدار شوم؟

نرمی ماسه ها

به صخره خبر از نرمی ماسه های ساحل دادن
به امواج ارام دریا خبر از طوفان درون دادن
به غوغای بی اعتنای بیرون خبر از راز درون دادن
به ابی ارام اسمان خبر از طوفان فردا دادن
چه ثمر دارد؟

در اندرون من پیرزن

در اندرون من پیرزن ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
در دلم شوری هست
در دلم نوری هست
که ندانم اسمش
رسم او چیست
کجاست؟
از کجا می اید
بکجا میخواهد برود؟
دشت و صحرا با انهمه زیبایی
کوه ودریا
با ان عظمت
بهر این نور کم است
شور را اتش این
شیدایی
اتش طور کم است

۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

خدای منتظر

می گویند خدا پشت در خانه همگی ما منتظر است

او بما مشتاق است

راه های رسیدن به خودش را هم نشانمان داده است

کلیدها یه جایی همین دورو ورا است

شادی در کمین ماست تا بدرون اید

خدا به تعداد ادمها کلید و راه و نشانی و ادرس داده است

ولی افسوس ما چشم هایمان را بسته ایم

و نمی دانیم چه گنجی در درون هر کدام از ماست

سر گردان در بیرون به دنبالش می گردیم

خدایا از خودت کمک می خواهیم

ما را به راهی که خودت دوست داری راه نمایی کن

از کتاب صراط ع ص

خدای من سپاس مرا بر انچه که مرا از ان محروم کرده ای بیشتر کن

از سپاسی که من بر نعمت های تو دارم

اگر عطای او نعمت است بلاء او نعمت بزرگتری است

ما هنوز چشمی نداریم که محبت را در تمامی چهره هایش بشناسیم

و سپاس بگذاریم

اینست که بوقت دارایی مغرور می شویم

و بوقت گرفتاری و بلاء مایوس می مانیم

اینها که در سر چهار راه فصول ایستاده اند

و تدبیر های مختلف را دیده اند

دیگر از بهار به غرور و از پاییز به یاس نمی رسند

فهمیده اند که داده ها باز دهی می خواهند

و یافته اند که تمامی نعمت ها ابتلاء هستند

وزنه هایی برای ورزیدگی

نه ذخیره هایی برای احتکار

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

سلامی گرم

مکن بیدار از خواب خوشم



من در خیال و خواب خود



همواره در سیر و سفر هستم



اگر همراه من گردید در گشت و گذارم



من شما را با خودم



تا سرزمین عشق خواهم برد



عشق بر هر افریده



مهر بر هر چیز این دنیای زیبا



شوق را بهر شما تعریف خواهم کرد



وقتی توی فاز مانیا هستم



سراپا شوق و مستی



سراپا ذوق و اهل ماجرا هستم



با سماعی عارفانه



میبرم با خود شما را



تا بدانجا که پر جبریل سوزد



من ترانه می سرایم



شعرهائی نغز و معنی دار



من هنر مندم



وقتی توی فاز مانیا هستم

کمک

ادیتور عزیزم

فدات بشم

کامپیوتر قات زده

با چه بدبختی تایپ می کنم

و پست می کنم بماند

حالا برای خودش دو بار چاپ می کنه

خود سر شده و هر کار دلش خواست می کنه

قربون شکل ماهت برم ابرو ریزیه اگه میتونی درستش کن

نمی دونم چه خاکی بسرم کنم

تازگیا از خودش چیز در میاره

من نثر مینویسم اون مثلا به شعر پست میکنه

اگه دوستمون قهر نکرده بود و وبلاگ رو می دید

خودشو دار میزد

کامپیوتر خود سر شما دیده بودین؟

کلی هم باید نازشو بکشم تا بیاد یا وصل بشه

نامه ای به 16 سالگی

ریچارد باخ میگوید

اگر میخواستم نامه ای به 16 سالگی خودم بنویسم

این حرف اشنایدر را به او می گفتم

که اگر کسی حتی 15 دقیقه زندگی صمیمانه با کسی را تجربه کند

زندگیش را هدر نداده است

ولو بعد از ان بمیرد

رفتارهای اشتباه

می گفت در حال حاضر متوجه تمام رفتارهای اشتبا هم هستم

ولی راه بیرون رفتن از ان ها را پیدا نمی کنم

باز هم در موقعیت های مشابه

اسیر دام های قلابی که طی سالها به ان عادت کرده ام میشوم

دام خدمت کردن الکی

دام تواضع و فروتنی الکی

دام ملاحظه کاری الکی

دام فداکاری الکی

می گفت از این دامهایی که ناخواسته اسیرش شده ام خودم را نجات خواهم داد

اینگونه خدمت کردن فقط ضرر می رساند

روح ادم را پجمرده می سازد

و در نهایت

ادم دیگر ادم نیست

انباری شلوغ پلوغ

افکار یا ذهن یا هر چه بنامیدش

چگونه وارد حافظه ما میشوند

دسته بندی شده و مرتب

یا همینطور شانسکی یه گوشه انبار میشن

امکانش هست که همیشه مرتب و منظم هر وقت که لازمشون داریم

پیداشون بشه بعدش برن گم شن؟

یا مرتب بشن دسته بندی بشن یا بشه یه جوری ریختشون بیرون

چه فایدهای برای این جریان فکر هست که دست از سر ما ور نمی دارن؟

یا ما دست از سر اونا بر نمی داریم

کاش میشد ما مث کتاب هری پاتر یه قدح اندیشه میداشتیم

افکار زایدمونو توش میریختیم و درشو میبستیم

و در مواقع لازم یه دقیقه درشو وا میکردیم

جدول سودوکو

ایا هیچوقت جدول سودوکوحل کرده اید؟

فکر می کنم ژاپنی ها از از روی زندگی واقعی طراحی کرده اند

گاهی برای پیدا کردن یک عدد در این چهار خانه مدتها نگاه میکنم و پیدایش نمی کنم

در حالیکه روز بعد میبینم درست جلو چشمم بوده و من نمی دیدمش

و یا از یک طرف به نتیجه نمی رسم و با ان کلنجار میروم

ولی اگر از یه طرف دیگه به اون نگاه کنم جدول شروع به حل شدن می کند

و من یاد این جمله قران می افتم

که وقتی فتح نزدیک است

مردم فوج فوج به طرف تو می ایند

وقتی یک عدد کوچولو که کلید حل معما بوده پیدا شد

اعداد دیگه با عجله خودشان را نشان می دهند

گاهی کافیست یک عدد در جای خودش نباشد

تمام زحمات بر باد می رود

اگر ان عدد اشتباه زود پیدا شد جدول دو باره به مسیر خودش میافتد

ولی اگر به ان بی توجهی بشود

یک جایی ادم گیر میافتد

وای بحال وقتی که این اشتباه تا اخر ادامه داشته باشد

کل جدول با همان یک عدد میشود یک اشتباه بزرگ

اس ام اس

ارش / به ایلیا گفتم پس فردا میریم مشد

پیش مامو


ایلیا / همین امروز پس فردا نیست؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

ماش

در کنار گلدان حسن یوسفم



چند دونه ماش کاشته بودم



بلندو لندوک شده بودند



ولی دیروز که دیدمشون



خم شده بودن خشک شده بودن



من از قدیما قدیم مدیما



تو باغچه خونه همه ساله



ماش می کاشتم



نمی دونم چرا ولی همیشه



من ماش می کاشتم



همه روزه ابشون می دادم



فربون صدقشون میرفتم



و نگاهشون میکردم



شاهد رویششون بودم



موقع بار دادنشون



ما بچه ها مث مروارید از تو



غلافشون در می اوردیم



تو غلفچه ای رو اتیشا توی باغمون



دمی ماشو بار میذاشتیم



چه لذتی داشت از بازوی خود غذا خوردن



ولو یکی یه لقمه بهر کدوممون بیشتر نرسه



ممکنه که من در زندگی قبلیم



یه ماش بودم؟

دو ویژگی شخص معنوی

اول حضوری امنیت افرین و ازاده

و دوم حضوری نو شونده و خلاق

ایندو از علائم رابطه با هستیست

هستی از جنس ارزوست از جنس عقل نیست

خدا کلمه وحدت بخش ارزوهای هستی شناسانه ماست

از هستی معیار درستی و نا درستی ام را نمی توانم بگیرم

ولی معیار اخلاقی ام را میتوانم

روز نامه اعتماد دو شنبه 11 اذر

لوئیس بونوئل

اگر در پی حقیقتی

تا اخر عمرم بدنبالت می ایم

ولی اگر فکر می کنی حقیقت را یافتی

تا اخر عمرم با تو می جنگم

شنگول و منگول

گرگ هم بود همان گرگهای قدیمی

گرگهای حالا کوچولو شده اند

و با شنگول و منگول و حبه انگور

از مهربانی می گویند

از صفا از برادری

از نور

بخوابید بچه ها

بخوابید که یه وقت بیدار خواب نشید

کهنسالی

دانشجویی تز دکترایش این بود

بررسی روی........کهنسالان پنجاه سال ببالا

در شورای گروه

ما همه جوانان پنجاه سال ببالا

از اول به او نمره- 0- دادیم

نگاه اشنا

حالا میفهمم معنی نگاه عجیب نوه چهار ساله ام را



وقتی به کتابی که برایش می خوانم نگاه میکند

با چه دقتی

منهم حالا وقتی نتهای موسیقی را میبینم

همان نگاه را دارم

زن

تو کتابی نوشته بود

بعضی زنها همیشه زن هستند

بعضی همیشه مادر هستند

بعضی همیشه دختر هستند

منکه نمی دانم

ولی شما ار کدام نوعید؟

دو بسته اهدایی

ایا در دو بسته اهدایی جهان بما

همیشه باید عناصر متضادی باشند

در یکی گنجینه ای که همیشه دوستشان خواهیم داشت

و در دیگری نه؟

ایا متاع زندگی را هم در هم بما میفروشند؟

ایا فلک با همه عظمتش میچرخد

تا ما نانی بکف اریم و بغفلت نخوریم؟

ایا خداوند ما را بخاطر عطشی که خود در جانمان نهاده است عقاب خواهد کرد؟

ایا گلها برای ان میرویند که پروانه ها بسویشان بیایند؟

ایا مجنون از برای لیلی بود که بصحرا شد؟کار دیگری از او بر نمی امد؟

شیرین برای ان شیرین شد که فرهاد کوه را بکند؟

شمع در هجران پروانه است که انگونه اشک میریزد؟

باران برای ان می بارد که ما بدون چتر بزیر ان برویم؟

ایا خداوند مغز و فکر و هوش!بما داده است تا با خود اینگونه واگویه نماییم؟