مسافری خسته از راه دراز رسیدن
راهی پیچ در پیچ که بهیچ کجا راه نداشت
ولی در اخر درختی سایه اش را برایت گسترد
و تو سایه را چون پتویی بخودت پیچیدی
و در کنار جوی اب دمی ارمیدی
خورشید از لابلای شاخه های درخت برایت دست تکان داد
و تو فهمیدی که شاید انهمه دویدن بیخودی نبوده است
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر