۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

مرور خاطرات کودکی

کودک بودی و هنوز دندان های شیریت کامل در نیامده بود

اولین خاطره واضح کودکیت

کسی به شهرتان امده بود که بشوخی گفته بودند نامزد توست

تو از نامزد بودن چه می دانستی؟

وقتی داشت می رفت

فقط اینرا می فهمیدی

که باید تو را هم با خودش ببرد

انقدر روی دستش گریه کردی

و اب چشم و دهان و دماغت قاطی شد

که ان بنده خدا انگشترش را به چهار تا انگشتت کرد

و قول داد که بیاید و با خودش تو را ببرد

و تو فورا خوابت برد

از سه سالگی تو میخواهی بروی

به جایی که خودت هم نمی دانی کجاست

هیچ نظری موجود نیست: