۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

شبی مهتاب

شبی مهتاب را من با خیال تو سفر کردم

گذر از کوچه باغ اشنا از ان دیار بی کسی

با اشنا کردم

بسویت امدم تا بار دیگر من خودم گردم

کلامی حرف و گفتی شوق لبخندی

خیال بی مروت تا کجاها که مرا می برد

تو گویی واقعییت داشت

تو گویی خواب و رویاها تمامی واقعییت بود

خداوندا چگونه واقعی بودی

تو که هر شامگه هر روز و هر صبح سحر

با هر نسیم و هر پرنده

ابرهای بس پراکنده

مرا در یاد خود اری

خداوندا مرا با خویشتن تو اشنایم کن

خداوندا دعایم کن

۱ نظر:

ناشناس گفت...

من هم شبی مهتاب با خیال او سفر کردم ولی خداوند در آن هنگام مرده بود که البته این مایه آرامش ما بود ولی بعد ما مردیم. آن شب من چنین بود:
اي یار من، ای اندوه من، ای دلِ سوخته، گرفته و تيره من. آيا دوست می داري به سرزميني دور سفر کنيم تا ناشناس و شاد زندگي کنيم. بگو ديگر اي درد من؛ دوست داري يا اينکه مي خواهي هنگام غروب سرخ خورشيد رخشان در سرزميني آزاد و سبز که غصه اي بدان راه ندارد برويم و سبکبار چون پري در توفاني کوبنده به پرواز در آئيم، نفس کشيم و آسوده بياساييم تا غم اين جهان غم انگيز را از ياد بريم.
يا شايد هوس مي کني که...
بقیه اش در اندوه های من است که قابل گفتن نیست چون برای کسی چه ارزشی دارد.