۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

قدر نعمتها را دانستن

البر کامو در افسانه سیزیف میگوید



ایا زندگی ارزش زیستن دارد؟



من شما را ای ناشناس عزیز که انقدر با تلخی از زندگی گفته بودید



به خواندن;کتاب ویکتور فرانکل

انسان در جستجوی معنا دعوت می کنم

بما هم که میگفتند قدر جوانیتان را بدانید می گفتیم یعنی چی؟

تا اینکه پیر شدیم و فهمیدیم

قدر سلامتیتان را بدانید حالا داریم می فهمیم

دو پای سالم که بزیر باران رویم بدون چتر

دو چشم بینا که مرغابیهای توی استخر پارکها را تماشا کنیم

,و توانایی های زیاد و اینهمه هوش و استعداد خدا داد و ادمی که کتاب خوان است

توانایی از قبیل استفاده از همین اینترنت و خواندن همین پرتو پلاهای من خودش کم چیزیست؟

فکر کنم در مائده های زمینی مینویسد که

تنها ترس من اینست که بعد از مرگم

کتابهایی که نخوانده ام سفرهایی که نکرده ام طعم میوه هایی که نچشیده ام مرا عذاب کنند

۳ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

ارزش زیستن را نمی دانم وی مسلما ارزش مردن را ندارد

ناشناس گفت...

منم آن ناشناسی که از همه چیز به ستوه آمده ام و خسته از هر تکاپو و نومید از هر تلاشی نفس نفس می زنم: دو ترجمه هایی که از کتاب «افسانه سیزیف» در ایران داریم بسیار افتضاح است و تقریباً می توان گفت که این مترجمان زبان فرانسه را در حد ترجمه این کتاب بلد نیستند و دست به کاری که نتیجه ای احمقانه برایشان به بار آورده است، دست یازیده اند.
سیزیف «مرگ» را به زنجیر کشیده بود و پلوتون تحمل منظره خاموش قلمرو خود را نداشت، لذا به خدای جنگ متوسل شد و او «مرگ» را از بند سیزیف رها ساخت. خدایان سیزیف را محکوم کردند که مدام سنگی را از کوهی بالا ببرد و سنگ از آنجا دوباره بر اثر وزن خود پائین بیفتد. خدایان پیش خود فکر کرده بودند که مجازاتی دهشتناکتر از این کار بی ثمر وجود ندارد.
سیزیف پهلوان بیهودگی و پوچی است. هم از لحاظ امیال و آمالش و هم از لحاظ مجازاتش. تحقیری که او نسبت به خدایان روا می داشت و تنفری که از مرگ و عشقی که به زندگی داشت، او را دچار شکنجه نادیده و ناشنیده ای ساخت که در طی آن، انسان با تمام قوایش می کوشد تا کاری را به پایان نرساند. آری اینست پاداش امیال و هوس های زمینی. چهره زجر کشیده سیزیف را مجسم کنیم: صورتی درهم کشیده و گونه ای بر سنگ مالیده شده؛ شانه ای که وزن ناپیدای سنگ را تحمل می کند و پائی که سنگ را از برگشتن باز می دارد و بازویی که سنگ را از نو در چنگال خود می گیرد و اطمینان کامل انسانی، از اراده ای که در دو دست بخارآلود و خونبار خود برای آوردن سنگ به نوک کوه دارد. در پایان این کوشش دراز که با فضائی بی آسمان و با زمانی بی بعد، اندازه گرفته می شود، سیزیف به مقصد می رسد و از آنجا بار دیگر سنگ را می نگریم که در لمحه ای به قعر تاریک این دنیای پست می افتد و سیزیف باید بار دیگر...
ما همه قهرمان این پوچی هستیم...
این زندگی؛ آری ارزش زیستن دارد چون در مقابل زهر، تریاق را دارد.
این جهان در کثیفی و پلیدی چیز زیبائیست!
در این وضعیت ما می توانیم خود را تخدیر کنیم: این سرزمین، تریاک دارد، اسلام، حشیش را و اروپا، زن را.» این جمله بیشتر حرف من است تا یک کشف یا غیبگویی.