۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

مرغ روح

به مرغ روحت که در قفس جسمت گرفتار است

اگر رو بدهی

هی برایت اواز غمگین میخواند

هی خودش را بدر و دیوار قفس میزند

هوای تازه از تو میخواهد

نسیم صبحگاهی را می خواهد ببوید

و غروب خورشید را ببیند

در پوست خود نمی گنجد

می خواهد روزنه ای به بیرون باز کند

چگونه؟

منهم در کارش حیرانم

ولی این مرغ سر کنده

بی کار نمی نشیند

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خاله ی بسیار عزیز
راستش ما در آخرین برخورد با شما
شری خاصی را در چشمانتان دیدیم
که بسیار متعجب شدیم که بابا ایشان دگر کی اند .
نگو همین جناب روح بوده اند که کم کم دارند رخ نموده و ما را با خاله ای هر روز پر شور و احساس تر آشنا میکنند.
و خدا به داد ما برسد