۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

مسافری خسته

من مسافری خسته از راه دراز رسیدن

اکنون کوله بارم را بر زمین می گذارم

و به خودم افرین می گویم

قدمهایم استوار بوده است

گر چه اغلب از بیراهه هارفته ام

و کج و کوله

مثل بچه ادم نرفته ام

ولی شاید همین سکندری خوردن ها

در طی مسیر

مرا به اینجا رسانده است

من تا روزگار کهنسالی

بر رویه کودکیم زندگی کرده ام

تا حالا که پخته نشده ام

از حالا به بعد هم بعید میدانم

اتفاقی بیفتد

حالا من با خودم اشتی هستم

و گوش شیطان کر

می خواهم با گام هایی اهسته تر و با طمانینه

راه بروم

خیلی دویده ام

و حالا دوست دارم راه بروم

مثل بچه ادم

هیچ نظری موجود نیست: