لحظه ای رسید که قدم هایم از رفتن سر باز زدند
کجا؟
درست وسط یک بلوار شلوغ
نمی دانم پاهایم
نمی خواستند جلو تر بروند
بلحظه ای بر جا ماندم
و احساس کردم که دیگر بس است
خسته شده ام از اینهمه دویدن
دیگر نه نسیم را می خواهم که بر من بوزد
و نه رقص شاخه های درخت ها برایم جالب است
سال ها پیش بود
از ان هنگام
چه راه ها که نرفته ام
و چه قدم ها که نزده ا م
گاهی پر از چاله چوله و گاهی هموار
همان یک لحظه وسط خیابان
گویی
سیلی سختی بود
به نا شکری من
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر