۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

لحظه ای برای رفتن

لحظه ای رسید که قدم هایم از رفتن سر باز زدند

کجا؟

درست وسط یک بلوار شلوغ

نمی دانم پاهایم

نمی خواستند جلو تر بروند

بلحظه ای بر جا ماندم

و احساس کردم که دیگر بس است

خسته شده ام از اینهمه دویدن

دیگر نه نسیم را می خواهم که بر من بوزد

و نه رقص شاخه های درخت ها برایم جالب است

سال ها پیش بود

از ان هنگام

چه راه ها که نرفته ام

و چه قدم ها که نزده ا م

گاهی پر از چاله چوله و گاهی هموار

همان یک لحظه وسط خیابان

گویی

سیلی سختی بود

به نا شکری من

هیچ نظری موجود نیست: