۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

شکوه علف زار

امروز به دیدن دوستانم رفته بودم

ولی چه حیف

قبلا دو سال پیش بقول ما در یک جیغ از خانه به صحرا می شدیم

ولی اکنون باید مسافتی از میان اجر و سیمان برویم

تا به دلدار رسیم

در میان گندم زارهای نیمه رس راه رفتم

رقص گندم ها را در وزش نسیم تماشا کردم

واحه هایی در سر راه دیدم

از چند درخت نخل و نارنج

با جوی ابی در کنارشان

بهشتی کوچک

در میان گندم ها و در جویی پر از علف خوابیدم

خورشید را از میان جوانه های گندم دیدم

علف ها در کنار مزارع روییده بودند

و من شکوه علف زار و گندم زار را

یکجا تماشا کردم

سکوت سکوت و تنها صدای باد در میان سبزه ها

شکوه

خدا

عظمت

۱ نظر:

کیوان گفت...

سلام من کیوانم
از خوندن وبلاگتون لذت بردم و کمی دلتنگی از جیغ نزدنها و ازین ماسه و سیمان
از درد بی دوست بودنها و از رنگ رفتگی عشق
و زندگی دیکته شده ی تکراری
خانم جهانیان ما تمام زندگیمون در ترس در ماسه و سیمان و در عقده هاکه بیشمارند گذشت
بزرگترین علفزارمان باغچه ای کوچک بود که الان آپارتمانی 5 طبقه است
کاش بزرگترهامان تن به این ذلت نمیدادند تا ما انقدر کوچک بار نیاییم
بگذریم این نوشته من را به غم کشاند ولی خب در برابر غم زندگی چیزی نیست