۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

افسانه افرینش

در زمانهای دور دخترکی بود جسور

بی پروا و ماجراجو در قلبش

خجالتی و بی خاصیت در ظاهرش

دخترک ما اومد و اومد

با سر انداخت خودشو تو چاه

جلو پاشو نگاه نمی کرد

افقهای دور در نظرش بود

فرو رفت

روز بروز فرو تر

فرشته های همراهش در اخرای عمرش

وقتی دیدن پشیمون شده

سرش به سنگ زمونه بد جوری خورده

بالاش کشیدن

حالا اون بی خاصیت میخواد

راه های نرفته رو بدوه

و کارهای نکرده رو بکنه

ولی ماشین جسمش بدرد اوراقیامی خوره

و همراهیش نمی کنه

از خودش ادا در میاره

ای داد بی داد

هیچ نظری موجود نیست: