۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

مزه زندگی

وقتی که مزه زندگی تلخ بود

شیرینی را فراموش کرده بودی

گویی در زندگیت هرگز

اسمانی و ابری و نسیمی نبوده است

انهمه نعمت را فراموش کرده بودی

دویدن در باغ و کشتزار پدرت را

و صدای لک لک چرخ خیاطی مادرت را

که پیراهنی از جنس مهرو محبت می دوخت

بعد تر

صاحب باغچه ای شدی

پر از گل های زیباو عطر اگین

هر کدام برنگی

ولی تو فقط سیاهی میدیدی

و تلخی را

گل های زندگیت نیز قادر نبودند

که طعم شیرینی را بیاد بیاوری

و فراموش کرده بودی شیرینی های زمان کودکیت را

نون چایی نون قندی

باقلوا

نون بادومی

اوه

چطور یادت رفته بود؟

انهمه سال انهمه یاد و خاطره

فقط سیاهی می دیدی

و دیگر هیچ

هیچ نظری موجود نیست: