۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

خواب گندم زار

خوابیده بودم در میان گندم ها



و داشتم از دست نسیم و وز وز مگس های باقالی



و صدای دور دست بلبلی بحالت خلسه می رفتم که



مورچه هایی ریز از جانم بالا امدند



نیشم زدند



در دلم گفتم اینها هم ایات الاهی هستند



به خلسه ات ادامه بده



ولی وقتی ایات الاهی از سر و کولم بالا رفتند



خلسه تمام شد



نشستم و به زنبوری که به مورچه ها چشم غره میرفت



گفتم تو هم میتوانی نیشت را در جانم فرو بری



همه شما را با هم دوست دارم

هیچ نظری موجود نیست: